سراینده نامه دلگشای
چنین گفت از آن گرد رزمآزمای
که چون از بر نامور پهلوان
شبی تیره سوی ختا شد روان
یکی هفته میرفت زورق در آب
به هشتم چو بنمود رخ آفتاب
بدو رهنمون گفت کای نامدار
رسیدی به نزدیک دریاکنار
بسی شاد شد دیوزاده ازین
ز شادی برو برگرفت آفرین
چو زورق ز دریا به ساحل رسید
بدو رهنمون آفرین گسترید
که ایدون تو بردار زی شهر را
کز ایدر شوم من سوی بارگاه
چو بشنید آن شیر با گیر و دار
روان شد سوی آن ده و آن حصار
چو آمد به ده آن یل پاک دید
تو گفتی که شد روز محشر پدید
ازو شد همه ده پر از رستخیز
گرفتند یکسر ز بیمش گریز
بگفتا مترسید و گوئید راست
که آن مهوش گل جبین در کجاست
یکی پیشتر رفت پوزشنمای
بپرسید از آن گرد فرخنده رای
که گر از پریدخت پرسی خبر
همان از قمرتاش پرخاشخر
به نیک اختری داستان زن یکی
ازیشان خبرده مرا اندکی
دعا کرد آن مرد کای شیر زوش
بگویم تو را راز بگشای گوش
به گیتی قمرتاش پرخاشخر
بود شاه چین را برادر پدر
ازو شاه چین است همواره شاد
که باشد خطا شهنشاه راد
پریدخت فغفور را دختر است
به مهپیکری شهره کشور است
از ایران مگر سام پرخاشجوی
ز عشق پریوش به چین کرد روی
شه چین ابا لشکر بیشمار
ز رزمش گریزان شده چند بار
از آن پس در آشتی کوفتست
به نیرنگ با سام آشوفتست
روان کرد او را به دریای چین
که جوید ز جنگ نهنکال کین
ز چین چون شد آن گرد رزمآزما
پریدخت آمد به شهر ختا
قمرتاش چون یافت زان آگهی
به گردون رسیدش کلاه مهی
چو گنج اندر ایوان او را نهفت
ز مستی همان شب بدو گشت جفت
به دل گفت باز این شگفت است در
که مر سام را اندر آمد به سر
همانگه پریپیکر دلربا
بسی دور بوده ز راه وفا
چه خوش گفت دانای فرهنگجو
که از زن بپرهیز و یاری مجوی
دگر گفت کان ماه خوبان عهد
به عزم ختا چون نشسته به مهد
بدینگونه با خویش داده قرار
که شد سام یل از پی کارزار
اگر چند او است در رزم نیو
برو چیره گردد نهنکال دیو
ازین رو چنین سر برافراشتست
به مهر قمرتاش برساختست
چه سان بازگردم کنون سوی سام
چه گویم بر پهلوان این کلام
دگر گفت مانا که این بیفروغ
مرا بازدارد ز گفت دروغ
بباید پژوهش نمودن بسی
طلب کردن این راز از هر کسی
بدان مرد زد بانگ کای بدگهر
دگرگونه راندی سخن سر به سر
کنون شمع جانت کنم بیفروغ
نمانم که گوئی ازین پس دروغ
چو فرهنگ جنگی درآمد ز جا
طلب کرد آن مرد چندین گواه
همه بازگفتند زانسان سخن
که اول مر آن مرد افکند بن
از آن پس مر آن مرد از جا بخاست
همی خورد سوگند کاین هست راست
چنین دهقان دانش نما
که چون لالهرخ شد به سوی ختا
به ره بر به ناخن خراشید روی
ز اندوه هم دم همی کند موی
چنین تا درآمد به ایوان شاه
تمرتاش ز ایوان درآمد به گاه
همه موبدان را برخویش خواند
سران را به کرسی زر برنشاند
ببستند عقدی به آئین خویش
ببخشید گوهر ز اندوه بیش
شبانگه بیامد به دل مهرجوی
که تا پرده بردارد از روی اوی
پریوش بدو اندر آورد دست
ز کارش تمرتاش را دل بخست
بدو گفت کای مایه دلخوشی
سزد گر بتابی رخ از سرکشی
چه بد کردهام در جهان باز گوی
که از من نهفتی همی روی و موی
همانا که با من دلت نیست رام
سرت هست در بند فرخنده سام
ز گفتش پریوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای شاه بیداربخت
همانا که در سر نداری خرد
نه پیمودهای ره سوی نیک و بد
اگر چه چو فغفور داری منش
زبان را میاور سوی سرزنش
بر من ازین پس مبر نام سام
که با او دلم نیست در دهر رام
تو نیز این گمان را ز دل دور ساز
همیشه به نیکاختری سور ساز
ز سام است مر دیدهام بیفروغ
بداندیش میساخت زینسان دروغ
تمرتاش گفتش که این است راست
بگو تا که این سرکشی از چه خاست
به پاسخ پریدخت لب برگشاد
تمرتاش را گفت ای شاهزاد
یکی روز آمد بر من پدر
یکی تازیانه مرا زد به سر
که از شهریاران کسی را بجوی
اگرچه نبوده ترا آرزوی
برآشفتم و گفتم ای شهریار
دلم کی شود جفت را خواستار
همان دم قسم یاد کردم به لات
به زنار و رهبان دهر سومنات
که چون رخ به ایوان شو آورم
ز چشم آب حسرت به رو آورم
زمان تا زمان بر خروشم چو کوس
چو سالی نشینم شوم نوعروس
تو را باشم ایدون چو گردی حلال
ز من کام یابی سرآید چو سال
اما ده که سالی رین بگذرد
مبادا که لاتم بدین بشکرد
تمرتاش گفت این نباشد روا
مرا هست اکنون وصالت هوا
بسی کامجو گشت و کم یافت کام
بسی لابه کرد و نشد بخت رام
بسی خواهش آراست سودی نداشت
بر ماهپیکر وجودی نداشت
سرانجام گفتش که ای نیکفام
چو سالی نجوئی بمن اتصال
روانم ز اندیشه آزاد کن
به بوس و کناری مرا شاد کن
مه قندلب پاسخ آراست باز
چنین داد نقش سخن را طراز
که چون لب به سوگند آراستم
چنین گفتگو را بپیراستم
که یک سال در کاخ خود شوی من
نبیند دو چشمش همی روی من
به دامنورم دست کمتر زند
اگرچه به مه ناله برتر زند
یکی یاد کن در جهان خشم لات
که گر کام جوئی نبینی ثبات
تمرتاش چون دید کان سیمبر
زمانی نپیچد ز سوگند سر
به ناکام رخ تافت از بخت خویش
بیامد بخوابید بر تخت خویش
پریوش بدین چاره زو شد رها
به گنجش نبرد راه پی اژدها
ز مشرق چو آن صبح صادق دمید
پدیدار گردید تابنده شید
نهفتند آن راز را محرمان
بگفتند شه شد ز مه کامران
مهان یکسره زین خبر یافتند
ز شادی بر شاه بشتافتند
بگفتند کای شاه فرخنده کام
پریوش ابا شوی خود گشت رام
رخ شاه ازیشان چو گل تازه شد
همه شهر از آن پس پر آوازه شد
چو شاه از سمن بوی گردید شاد
رسیدست دستش به گنج مراد
از آن بد که آن مردم ده تمام
به فرهنگ گفتند شه یافت کام
دل دیوزاده درآمد ز جای
دگر باره زد با دل خویش رای
که باید مرا شد به سوی ختا
به دل گفت آن گرد رزمآزما
بگفت و برون شد از آن جا چو باد
به سوی ختا در زمان رو نهاد
همی رفت آسوده و پویه پوی
ز گشت سپهری دژم کرده روی
دلش از شهنشاه چین پر ز قهر
چنین تا یکی میل ماندش به شهر
ز ناگه سواری پدیدار شد
که از روی او دشت گلنار شد
نشسته چو شاهان بر اسبی نوند
به دست اندرش باز زرین کمند
سرا پای در ساز زر گشته غرق
ختائی یکی تاج بودش به فرق
کمر بسته چون نامور خسروان
بر اسب او شیر مردان روان
پس آن بلنداختر کامکار
ز ناگه پدیدار شد صد سوار
شگفتی فروماند فرهنگ راد
چنین با دل خویشتن کرد یاد
که این نوجوان هست شاه ختا
کزینسان سوی سیر دارد هوا
همان به که سازم برو بر کمین
ز افراز اسبش زنم بر زمین
ببندم دو بازوش از کین و قهر
چو صرصر از آن پس شوم سوی شهر
مگر یابم از ماهوش آگهی
که روز غمم را شود کوتهی
بگفت و کمین کرد در پیش راه
ز رازش کجا آگهی داشت شاه
بدان سان که شد روی بختش دژم
سمند نوندش ازو کرد رم
تمرتاش را بر زمین چنان
که شد بیهش و رفتش از کف عنان
سواران از نیز بگریختند
به فرهنگ یل درنیاویختند
همی گفت هر یک بد آمد به ما
که آمد نهنکال سوی ختا
ولی دیو آزاده یازید دست
ز نیرو تمرتاش را دست بست
دلش بود از کار او چون ستوه
ببردش ز هامون به بالای کوه
درآویختش سرنگون بر درخت
از آن پس بدون گفت کای تیرهبخت
چه کردی پریدخت را باز گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
همی گفت با او تمرتاش راز
برآشفت فرهنگ گردنفراز
همی زد مر او را که بر گوی راز
اگر نه به آن خالق بینیاز
که از ضرب تیغت کنم ریز ریز
به شهر ختا افکنم رستخیز
چو بیچاره شد راز را از نهفت
سراسر به فرهنگ جنگی بگفت
چو دانست فرهنگ کان سیمبر
به حیلت بپیچیده از شاه سر
بسی شاد گردید و رخ برفروخت
همی بخت بد را دو دیده بدوخت
از آن سو سواران چو بگریختند
دگر با خرد اندر آمیختند
به یک جا سراسر شدند انجمن
براندند زین سان سمند سخن
که هستیم یکسر سرافراز و نیو
سوی جنگ آمد یکی نره دیو
شهنشاه ما ماند در چنگ او
چرا ما نکردیم آهنگ او
همان به که تازیم زی اهرمن
به جنگ اندر آن گرز خارا شکن
بکوشیم و شه را به چنگ آوریم
ابا دیو داد و نه جنگ آوریم
و یا جان نثار شهنشه کنیم
به خود روز اندوه کوته کنیم
که بی روی شه زندگی مشکل است
ز شه کام نامآوران حاصل است
سبک روی برتافتند از گریز
براندند بر دشت اسب ستیز
نگه کرد فرهنگ ز افراز کوه
بدید آنکه آمد به کین آن گروه
همی خواست تارخ نهد سوی جنگ
همان بر دلیران کند کار تنگ
خرد برزدش نعره کای نیکبهر
مکن جنگ ز ایدر روان شو به شهر
چو صرصر درآمد به شهر ختا
دل از گردش چرخ در ماجرا
هر آن کس که دیدار او را بدید
چو آهوی وحشی ازو در رمید
غریوی به شهر ختا درفتاد
که چون او ندارد جهان خود به یاد
برفتند مردم به بام سرا
همه شهر ز افغان درآمد ز جا
خبر شد همانگه به سوی حرم
که آمد سوی شهر دیو دژم
نهنکال آمد به شهر اندرون
که ریزد ز جنگاوران جوی خون
پریدخت گفتا که آن اهرمن
چو پوشیده گوئید یکسر سخن
چه باشد ز حربه به دست اندرش
چگونه بود صورت و پیکرش
بگفتندبا او که ای رشک ماه
بود روی آن دیو وارون سپاه
به تن کوه برز است رویش چو قیر
قبائی به بر کرده از چرم شیر
گران چوب دستیش باشد به جنگ
کلاهیش بر سر ز چرم پلنگ
به جای کمر بسته زنجیر زر
زده دامن جامه را بر کمر
بدانست مهوش که آن نامدار
بود گرد فرهنگ خنجرگذار
بزد دست بر دست و از جا بجست
بدان سان که برق از ثریا بجست
همی گفت ای نامور خادمان
که هستید یکسر مرا همدمان
ممانید کان در شبستان شاه
درآید مرا دررباید ز گاه
غلامان پی رزم بشتافتند
ز ویله دل کوه را کافتند
چو از خادمان شد شبستان تهی
به زیر آمد از تخت سرو سهی
پرستندگان در هم آویختند
همی خاک بر فرق سر ریختند
که مانا سر رزم داری هوا
سزد گر بتابی رخ از ماجرا
مبادا که گیرد تو را دیو نر
تمرتاش را زین بد آید به سر
خروشید و گفت ای پرستندگان
به آئین خدمت سرافکندگان
نهنکال بهر من آمد به شهر
بترسم که سازد مرا نوش زهر
همان به که بر باره بادپا
برآیم روم نزد شاه ختا
و یا آن که سازم رخ خود نهان
بجوید مرا و نیابد نشان
بگفت این و آمد ز ایوان برون
کشیده یکی خنجر آبگون
کشیدند باره همانگه ز جای
دلش سوی فرهنگ یل داشت رای
چو چندین در آن دشتگه ره سپرد
به ناگه ز فرهنگ یل باز خورد
ورا دید ماننده پیل مست
گرفته به گردون درون چوبدست
ز خون یکسره کوه را کرده جوی
ز رزمش دلیران بپیچیده روی
برانگیخت اسب و سرش باز شد
به جنگآوری با وی انباز شد
ندانست و نشناخت فرهنگ هیچ
همی خواست سازد نبردش بسیچ
در آشنائی بزد ماهروی
ورا باز دانست پیکار جوی
بتابید رخ دیوزاده ز قهر
برون رفت با ماه پیکر ز شهر
از آن سو سواران ناوردخواه
برفتند تازان به نزدیک شاه
بدیدنش آویخته بر درخت
برآشفته بر وی درخشنده بخت
همانگه به زیر آمدند از سمند
گشودندش از آن درخت بلند
بگفتند یکسر که ای شاه نیو
جهان شد پر آشوب از آن نره دیو
یکی بانگ زد شه برایشان ز درد
پس آنگاه رخسارگان کرد زرد
کجا رفت بر گو ستیزنده دیو
که بر جانتان اوفتاده غریو
که نبود ز مردی شما را نشان
ندارید گوهر ز گردنکشان
بیامد یکی زنگی از نزد سام
همه روز من ساخت او تیره شام
شما رخ نهفتید از مرد نیو
چهان شد پر آشوب از آن نره دیو
فکندند سر نامداران به پیش
شهنشه بگفت آنچه بد کم و بیش
دگر گفت کان زنگی بدگهر
روان شد به شهر از پی سیمبر
بباید یکی چاره انگیختن
درفش از بر مه برآویختن
به پاسخ سوارافکنان سر به سر
بگفتند کای شاه والاگهر
یکی لشکری باید انگیختن
وز آن پس ورا خون ز تن ریختن
سر ره گرفتند از آن دیو سار
نباید که تا جان برد زین دیار
چو زین گونه گفتار آراستند
همانگاه کارآگهان خواستند
ز دروازههای دگر سوی شهر
فرستادشان شاه فرخنده بهر
که تا لشکر آرند زی شهریار
ببندند ره را بدان رزمساز
برفتند کارآگهان سپاه
دمادم بیامد سپه سوی شاه
سپاهی بر کوه انبوه شد
کز آن پیکر کوه نستوه شد
رده برکشیدند و تیغ آختند
درفش ستیزنده افراختند
بپوشید اسباب پیکار شاه
ستادند نزدش سران سپاه
رسیدند فرهنگ و مهوش ز شهر
یکی همچو نوش و یکی همچو زهر
پریوش چو آن لشکری را بدید
سوی دیوزاده یکی بنگرید
بگفتا که از بهر من ای دلیر
به شهر ختا آمدی همچو شیر
فراوان به تن رنج برداشتی
چنان راه دشوار برداشتی
مرا از نهان آوریدی به دست
وز آن شد تو را نوش یکسر کبست
کنون رنج تو شد همه بیبها
که بسته است ره پادشاه ختا
صف لشکرش را نگه کن یکی
تن خود به کین برگرا اندکی
بترسم که ما را به دست آورند
وز آن پس ابا خاک پست آورند
تو گر میتوانی به کین رخ بتاب
مباداکه بختت درآید به خواب
ازو دیوزاده بخندید و گفت
که با دل مکن زین نشان بیم جفت
من از پیش سالار رزمآزما
از آن رخ نهادم به شهر ختا
که بر لشکر شه شکست آورم
تو را از نهانی به دست آورم
کنون چون مرا بخت گردید یار
تو هستی جهانجوی را خواستار
نتابیم از رزم و پیکار روی
جهان تیره سازیم بر جنگجوی
کنون تو مکن رزم و کین را هوس
نگه دار بر جا عنان فرس
ببین تا پیاده یکی مرد گرد
چه سازد گه کینه و دستبرد
شکر لب بدو گفت کای نامور
ز گفتار بیهوده برتاب سر
کجا این پسندد جهان آفرین
که تنها تو جوئی همی رزم و کین
من از دور استاده نظارهگر
تو با لشکر گشن پرخاشخر
بگفت و برانگیخت اسب نبرد
بدان لشکر نامور حمله کرد
برو دیوزاده گرفت آفرین
از آن پس چو شیر اندر آمد به کین
پیاده درآمد به نزد سپاه
جهان ساخت بر نامداران سپاه
چو آن شیر نر شد نبرد آزما
گرفتند دورش یلان ختا
بدان سان بدو لشکر انبوه شد
که بر جا تو گفتی که نستوه شد
خروشید ناگه چو نر اژدها
که کس از نبردش نیابد رها
به گیتی یکی بندهام سام را
ز شیران برآرم به کین نام را
نیندیشم از لشکر بیکران
به خاک اندر آرم سران را سران
منم دیوزاده که هنگام کین
تن اژدها را زنم بر زمین
پدر بد قران دلاور که اوی
نپیچد از کس گه رزم روی
کجا بود او را پدر متهراس
که بودند شاهان ازو در هراس
بگفت و ز ضرب گران چوبدست
درافتاد در سرکشان پیل مست
پریدخت چون سوی پرخاش شد
ز ناگه به نزد تمرتاش شد
تمرتاش چون بر سمندش بدید
یکی نعرهای از جگر برکشید
بدو گفت کای دختر شوخچشم
چرا رخ نهادی سوی کین و خشم
نگفتی دلم نیست با سام رام
ز بت هست پیمان و عهدم تمام
کنون با غلامش کجا میروی
بدین سان چرا از خطا میروی
بت قندلب نعره برزد بدوی
کزین گفته زشت برتاب روی
مرا مهر سام است در دل نهان
که گردم ز درویش هر دم نوان
تو را در دل آن بد که نابرده رنج
به دست اندر آری گرانمایه گنج
من آن گنج از تو نهان داشتم
به چاره سر از چرخ بگذاشتم
چو از سام آمد برم آگهی
درآمد به اندیشهها کوتهی
کنون زان نشستم به اسب سمند
که رو آورم سوی آن ارجمند
نشان گرانمایه گنجش دهم
مهی گنج از بهر رنجش دهم
تو چون اژدها سر برافراختی
پی کین گشن لشکری ساختی
ببستی چو شیر دژآگاه راه
که تا سازی این روز روشن سیاه
بگفت این و آهنگ پرخاش کرد
ازین رو به سوی تمرتاش کرد
تمرتاش با نیزه جان ستان
بیامد به نزد پریوش دمان
به تندی برو نیزه را کرد بند
نجنبید بر زین مر آن ارجمند
نشان بر پی رزم او چاره کرد
بزد تیغ و آن نیزه را پاره کرد
وز آن پس برانگیخت باره ز جا
برآویخت با پادشاه ختا
تمرتاش ناگه برآهیخت تیغ
برآمد بدو چون خروشنده میغ
پریوش نهان شد به زیر سپر
بزد بر سپر شاه پرخاشخر
پری دخت افتاد بر خاک خوار
دگر ره ز جا جست همچون شرار
تمرتاش بر کرد اسب نوند
درآورد او را به خم کمند
چو مهوش بسی کارزار آمدش
به ناگاه فرهنگ یار آمدش
نظر کرد او را بدان سان بدید
دلش همچو آتش ز جا بردمید
خروشید و آمد بر شاه زود
بزد چنگ و شه را ز زین درربود
وز آن پس یکی ویله برزد بدوی
چنین گفت کای گرد پیکارجوی
به لشکر بگو تا بجویند جنگ
وگرنه جهان را کنم بر تو تنگ
همانگه به لشکر چنین گفت شاه
که رخ باز تابید از کینه خواه
سپه رخ چو برتافت از رزم و کین
بزد شاه را در زمان بر زمین
وز آن پس ببستش به خم کمند
سپه یکسره شد ازو دل نژند
چنین گفت جنگی تمرتاش را
که چون دیدی این رزم و پرخاش را
سزد گر بگوئی که پردهسرای
به فرهنگ یل گفت کای نیک رای
دو روزی به دشت ختا در بمان
که گردیم یکسر ز می شادمان
تمرتاش را نیز سازیم رام
شتابیم آنگه به نزدیک سام
پریدخت و فرهنگ در این سخن
شب آمد پراکنده شد انجمن
تمرتاش را گفت فرهنگ گرد
که ای نامور شاه با دستبرد
سر بخت فرخ درآمد به خواب
ز نیک اختری روی از بت بتاب
خدای جهان را پرستنده گرد
همه رسم و آئین بت درنورد
تمرتاش از وی بگرداند روی
که دیگر چنین گفتگوها مگوی
چرا روی برتابم از دین بت
مرا فرخی هست از آئین بت
ز گفتش برآشفت فرهنگ راد
ز آشفتگی پاسخ او نداد
سحرگه تمرتاش در شد به خواب
ز بدبختی خود دو چشمش پر آب
به خواب اندرآن دید کز روی دشت
دلاور سواری پدیدار گشت
نشسته بر افراز اسب سیاه
قدش سرو بر سرو تابنده ماه
پس او سواری نشسته به بور
برآراسته تن چو مردان هور
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، داستانی از زمان جنگها و مبارزات میان شخصیتهای افسانهای روایت میشود. داستان با اشاره به سفر قهرمان داستان، رزمآزمایی شروع میشود که به سرزمین ختا میرود و در آنجا با پری دختر شاه چین آشنا میشود. او در مییابد که عشق و جنگ میان او و سام، شیر رزمآزما، پیچیده است.
قهرمان ما، تمرتاش، که از سویی نگران دل پری دخت است، از سوی دیگر با دیو نهنکال مواجه میشود که جنگ و خونریزی را به همراه دارد. در این نبردها، دلیران و جنگجویان از سان و تمرتاش با هم به مبارزه میپردازند و تلاش میکنند تا از سرزمین خود دفاع کنند.
در نهایت، با وجود جنگ و چالشها، عشق و وفاداری بین شخصیتها برجسته میشود و مفهوم پایبندی به پیمان و اصول انسانی در این داستان به نمایش گذاشته میشود. قهرمانان نه تنها باید با دشمنان خود بجنگند، بلکه باید در برابر تنشهای داخلی و روابط پیچیده نیز مقاومت کنند و به دنبال حفظ honor و عشق خود باشند.
هوش مصنوعی: شاعر در اینجا از احساسات دلنشین و زیبای خود میگوید و مانند کسی که در میدان نبرد است، از جنگ و نبردی که در درونش رخ میدهد صحبت میکند. او به نوعی از چالشها و دشواریهای زندگی یاد میکند که میتواند به مانند یک میدان جنگ باشد.
هوش مصنوعی: در شب تار، هنگامی که قهرمان مشهور به سمت ختا حرکت کرد.
هوش مصنوعی: یک هفته قایق در آب در حرکت بود و در روز هشتم وقتی که خورشید نمایان شد، نمای زیبایی به وجود آمد.
هوش مصنوعی: او که بسیار شناخته شده و مشهور است، به او گفت: ای بزرگوار، تو به نزدیکی دریا رسیدی.
هوش مصنوعی: دیوزاده بسیار خوشحال شد و از این شادی، دستهای از برکت و نعمت برای خود برداشت و به خداوند سپاس گفت.
هوش مصنوعی: زمانی که قایق از دریا به ساحل میرسد، بادبانش را به خاطر هدایت و راهنماییهایی که دریافت کرده، با سرود و ستایش می نوازد.
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که فردی از یک مکان میخواهد جدا شود و به سوی کاخ یا مقام بلندتری برود. او از شخص یا چیزی که در شهر است درخواست میکند که راه را برایش باز کند، زیرا هدفش رفتن به محل مشخصی است.
هوش مصنوعی: وقتی آن شیر صدای گیرا و جالب را شنید، به سمت آن ده و آن دژ حرکت کرد.
هوش مصنوعی: زمانی که آن جوانمرد و دلیر به روستا آمد، گویی روز قیامت نمایان شده است.
هوش مصنوعی: از او همه جا پر از حرکت و جنبش شد و همه به خاطر ترس از او به سرعت فرار کردند.
هوش مصنوعی: گفت نترسید و بهراستی بگویید که آن زیبای گلروی کجاست؟
هوش مصنوعی: یکی از افراد جلوتر رفت و با ادب از شخصی که دارای نظری نیکو و خوشخوی بود، عذرخواهی کرد و از او پرسید.
هوش مصنوعی: اگر از دختر پریچهر بخواهی خبر بگیری، همانقدر که از قمر (ماه) میپرسی جواب تند و تیز میشنوی.
هوش مصنوعی: به خوبی زمینی درباره یکی از زنان میگوید که خبرش را به من دادهاند.
هوش مصنوعی: آن مرد دعا کرد و گفت: ای شیر! رازهایی را که در دل دارم، به من بگو و گوشت را باز کن تا بشنوم.
هوش مصنوعی: در دنیا، قمر تاش (که به معنای جوانی زیبا و پرخوشی است) در برابر پادشاه چین ایستاده است و او را برادر پدرش میداند.
هوش مصنوعی: به خاطر داشته باش که خوشبختی همیشه در اختیار افرادی است که از اشتباهات خود درس میگیرند و با جوانمردی برخورد میکنند.
هوش مصنوعی: دختر فغفور، پریدخت، مشهور به زیبایی مانند ماه در سراسر کشور است.
هوش مصنوعی: سام، جنگجوی پرتوان ایرانی، به خاطر عشق به پریوش، به سرزمین چین روی میآورد.
هوش مصنوعی: پادشاه چین با لشکری بزرگ در میدان جنگ چندین بار از روی ترس فرار کرده است.
هوش مصنوعی: پس از آن، به ترفند و نیرنگ با سام به مشکل برخورده است.
هوش مصنوعی: او را به دریا روانه کرد تا در جستجوی کینه و انتقام نهنگها باشد.
هوش مصنوعی: چرا آن دختر زیبای جنگجو به شهر ختا آمد و در میانه میدان جنگ پدیدار شد؟
هوش مصنوعی: چشم قمر چون متوجه این خبر شد، بر افراز و بالا رفتن، مانند تاجی از ماه در آسمان ظاهر شد.
هوش مصنوعی: در دل ایوان او گنجی پنهان بود و از سر مستی، همان شب او جفت مناسب خود را پیدا کرد.
هوش مصنوعی: به دل گفتم که این واقعا عجیب است که در اینجا سام به سر میرسد.
هوش مصنوعی: در همان لحظه، معشوق زیبا و دلربا به اندازهای از راه وفا دور بوده که بسیار غافلگیرکننده است.
هوش مصنوعی: این جمله به ما میگوید که یک فرد خردمند و باسواد توصیه کرده است که از ارتباط با زنان پرهیز شود و به دنبال یاری از آنها نباشیم.
هوش مصنوعی: او گفت که آن ماه زیبا با ارادهای قوی در خوابگاه خود نشسته است.
هوش مصنوعی: در اینجا، سام یل تصمیم گرفته است که با خود به توافقی دست یابد و آماده است تا وارد جنگ و نبرد شود.
هوش مصنوعی: هرچند او در میدان جنگ با مهارت و قدرت عمل کند، اما اگر به سختی بیفتد، مانند ظالم و خبیثی به نام دیو شکست خواهد خورد.
هوش مصنوعی: به همین خاطر، او سر خود را با عشق و محبت به سمت قمر بلند کرده است، که زیباییاش او را تحت تأثیر قرار داده است.
هوش مصنوعی: چگونه الان به سوی سام برگردم و درباره این موضوع با پهلوان چه بگویم؟
هوش مصنوعی: شخصی دیگر گفت: امیدوارم که این بینور بودن من مانع از گفتن سخنان نادرست شود.
هوش مصنوعی: باید به دقت تحقیق کرد و از هر فردی دربارهٔ این راز درخواست کمک کرد.
هوش مصنوعی: بدان که آن مرد با صدای بلند گفت: ای پستزاد، تو دیگر چگونه سخن میگویی؟
هوش مصنوعی: اکنون من نور زندگیات را خاموش میکنم تا بگویم از این به بعد هیچ ناحقی نخواهم گفت.
هوش مصنوعی: وقتی که اصول و آداب جنگی از مکان خود خارج شد، آن مرد از چند نفر خواست که گواهی دهند.
هوش مصنوعی: همه دربارهی آن مرد صحبت کردند و گفتند که آغازگر این داستان او بود.
هوش مصنوعی: پس از آن، آن مرد از جای خود برخاست و با قاطعیت قسم خورد که این واقعیت دارد.
هوش مصنوعی: دهقانی را معرفی کن که مانند لالهرخ، درخشان و زیبا، به سوی سرزمین ختا روانه شود.
هوش مصنوعی: در راه، ناخواسته با ناخن روی صورت خود را خراشیدم، از شدت اندوه، موهایم به هم گره خورده است.
هوش مصنوعی: وقتی به درگاه شاه تمرتاش رسید، به آرامی و با احترام وارد شد.
هوش مصنوعی: همه روحانیان را به دور خود جمع کرد و رهبران را بر روی تخت زرینی نشاند.
هوش مصنوعی: بندهایی را به رسم و آیین خود بستند و برای پایان دادن به غم و اندوه، گوهر و ثروتی را هدیه کردند.
هوش مصنوعی: در شب، عاشق با شوق و عشق به سوی محبوب آمد تا بتواند پرده را از چهره او کنار بزند و او را بهتر ببیند.
هوش مصنوعی: دختر زیبا به او نزدیک شد و با لبخندش دل او را شاد کرد.
هوش مصنوعی: به او گفتند: ای مایهی خوشی دل، جا دارد اگر از سرکشی خود چهرهات را برگردانی.
هوش مصنوعی: چه کار زشتی کردهام در این دنیا که تو از من پنهان شدهای و دیگر نمیتوانم چهره و موی تو را ببینم؟
هوش مصنوعی: به راستی که دل تو با من نیست، اما سر تو در تسلط کسی است که خوشبخت و خوشحال است.
هوش مصنوعی: او از صحبت پریروی خود به شدت ناراحت شده و به او میگوید: ای پادشاهی که بافرصت و بیدار هستی!
هوش مصنوعی: اگر در دل خود عقل و خردی نداری، راه درست و نادرست را نیز نمیتونی بشناسی و طی کنی.
هوش مصنوعی: هرچند که مانند فغفور (شاه بزرگ و مقتدر) رفتار میکنی، اما زبان خود را به سمت سرزنش و نکوهش دیگران نبر.
هوش مصنوعی: دیگر نام سام را از من مبر، چرا که دلم با او نیست و در این دنیا آرامش نمییابد.
هوش مصنوعی: همیشه این فکر را از دل دور کن که خوشبختی به خوبی و نیکی بستگی دارد.
هوش مصنوعی: چشمم از سام بینور شده است و فرد بداندیش از اینگونه دروغها میسازد.
هوش مصنوعی: تمرتاش از او خواست که به درستی بگوید، تا ببیند که علت این سرکشی و نافرمانی چیست.
هوش مصنوعی: پریدخت به صحبت پرداخت و به شاهزاده گفت: "تمرتاش را به من بگو."
هوش مصنوعی: روزی پدرم به سرم ضربهای با تازیانه زد.
هوش مصنوعی: اگرچه تو هرگز در دل کسی آرزویی نبودهای، اما از میان پادشاهان کسی را پیدا کن.
هوش مصنوعی: عصبانی شدم و به شاه گفتم: دل من کی به دنبال جفتی خواهد بود؟
هوش مصنوعی: در آن لحظه، من به چیزهایی که در گذشته مورد پرستش قرار میگرفتند و نماد قدرت و استقامت بودند، قسم یاد کردم.
هوش مصنوعی: وقتی که به ایوان نگاه میکنم، آرزوی دیدن چهرهات به شوق میآید و اشک حسرت از چشمانم سرازیر میشود.
هوش مصنوعی: تا زمانی که صدای شکوهمند بیدارم کند، مثل کوس، اگر یک سال خاموش بمانم، دوباره جوان و تازه درخشانی خواهم شد.
هوش مصنوعی: وقتی که تو با من هستی، مانند گردی آزاد و رها از من لذت میبری، و این خوشی مانند سالی که پشت سر میگذاریم به سر میرسد.
هوش مصنوعی: سالی که میگذرد، ممکن است برایت خوشایند نباشد، اما نباید به خاطر آن، امید و آرزوی خود را از دست بدهی.
هوش مصنوعی: تمرتاش گفت که این کار برای من درست نیست، اما اکنون هنگام آن است که به وصال تو برسم.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد به دنبال خوشبختی هستند، اما موفق نمیشوند و به خاطر این ناکامی مدام شکایت میکنند و آرزوی تغییر شرایط را دارند.
هوش مصنوعی: درخواستهای زیادی برای زیباتر شدن وجود داشت، اما هیچ فایدهای نداشت و بر تن زیبای او هیچ تأثیری نداشت.
هوش مصنوعی: در نهایت به او گفت که ای نیکوخصال، اگر یک سال به من نزدیک شو، زندگیام تغییر خواهد کرد.
هوش مصنوعی: به من کمک کن تا از افکار و نگرانیهایم رها شوم، و با محبت و نزدیکی به من، شادی ببخش.
هوش مصنوعی: ماه زیبا و دلربا اینگونه پاسخ داد که سخن را به شکل و زیبایی خاصی به تصویر کشید.
هوش مصنوعی: وقتی که قسم را با دقت و زیبایی بیان کردم، چنین گفتگویی را نیز با احتیاط تنظیم نمودم.
هوش مصنوعی: اگر یک سال در قصر خود باشی، نمیتواند حتی برای یک لحظه هم چهرهام را ببیند.
هوش مصنوعی: اگرچه او در دامن من کمتر دست میزند، اما در دل خود از روی عشق و محبت بیشتر ناله میکند.
هوش مصنوعی: در دنیای پرهیاهو و ناپایدار، به یاد کسی باش که در خشم و غضب است؛ زیرا اگر به دنبال خوشیها و لذتها باشی، ثبات و آرامش را نخواهی یافت.
هوش مصنوعی: چون تمرتاش متوجه شد که آن سیمبر (زنی زیبا) هرگز از سوگندش دور نمیشود و به عهد خود وفادار است، احساساتی در او به وجود آمد.
هوش مصنوعی: به خاطر شانس بدش، از خوشی دور بود و به ناچار بر روی تخت خوابش استراحت کرد.
هوش مصنوعی: زیبایی او باعث شد که از دست مشکلها آزاد شود و به جایی امن و آرام برود، نه اینکه به دشمنی و درگیری روی آورد.
هوش مصنوعی: وقتی صبح صادق از شرق طلوع کرد، خورشید درخشان و تابناک نمایان شد.
هوش مصنوعی: آن راز را کسانی که آگاه بودند پنهان نگه داشتند و به دیگران نگفتند، اما شاه از خوششانسی به آن راز پی برد.
هوش مصنوعی: مهمانان به طور کامل از این خبر آگاه شدند و از شادی به سمت شاه شتافتند.
هوش مصنوعی: گفتند ای پادشاه خوشبخت و خوشحال، همسر تو آرام و با محبت شده است.
هوش مصنوعی: چهره زیبای شاه مانند گلی تازه درخشید و به همین خاطر، شهر پس از آن پر از گفتگو و آوازه شد.
هوش مصنوعی: وقتی که شاه از عطر خوش سمن شادمان شد، به آرزوهایش دست یافت.
هوش مصنوعی: این عیب بزرگ است که آن مردم، در مراسم عمومی به کسی که به فرهنگ و دانش معروف است، لقب "پادشاه" بدهند.
هوش مصنوعی: دل دیوانه از جای دیگری آمد و دوباره با دل خودش مشورت کرد.
هوش مصنوعی: باید به سرزمین ختا بروم و در دل خود این را به آن جنگجوی ماهر بگویم.
هوش مصنوعی: او گفت و مانند باد از آنجا خارج شد و به سمت ختا رفت.
هوش مصنوعی: او به آرامی و با خیال راحت در حال حرکت بود، در حالی که چهره آسمان تاریک و غمگین به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: دل او از خشم پادشاه چین پر شده است، تا اینکه یک فرصت برای رفتن به شهر پیدا کند.
هوش مصنوعی: ناگهان سواری ظاهر شد که با آمدنش، دشت پر از گل و زیبایی شد.
هوش مصنوعی: شخصی مانند پادشاهان بر اسبی نشسته است و در دستانش کمند طلایی میچرخد.
هوش مصنوعی: تمام وجودش در زرق و برق طلا غوطه ور شده و تنها چیزی که بر سرش هست، یک تاج است.
هوش مصنوعی: با عزم و ارادهای استوار، مانند خسروان معروف، بر اسب نشسته و شیرمردان را پیش روی خود میبیند.
هوش مصنوعی: پس ناگهان، آن ستاره درخشان و موفق نمایان شد و صد سوار به همراه داشت.
هوش مصنوعی: فرهنگ راد به قدری شگفتانگیز است که انسان را وادار میکند تا با دل خود به یاد آن بیفتد.
هوش مصنوعی: این جوان که از سرزمین ختاست، احساس سفر و جستجو در دلش موج میزند.
هوش مصنوعی: بهتر است که برای آماده شدن، در کمین بمانم و با قدرت ضربهای به اسبش بزنم تا او به زمین بیفتد.
هوش مصنوعی: اگر از کینه و خشم او دو دستش را ببندم، مثل طوفان بعد از آن به سوی شهر میروم.
هوش مصنوعی: آیا میتوانم از زیباییهای معشوق خود خبری بگیرم که این خبر روز غمهای من را کوتاه کند؟
هوش مصنوعی: آن شخص سخن گفت و در کمین نشست تا ببیند شاه که از راز او آگاه است یا نه.
هوش مصنوعی: زمانی که بخت او بد شد، اسبش از او رم کرد و او را رها کرد.
هوش مصنوعی: توسط دستان تو، درخت پر میوهای به زمین افتاد و به گونهای بیهوش و بیپناه رها شد که کنترلش از دست رفت.
هوش مصنوعی: سواران از ترس فرار کردند و به قدرت و شجاعت جنگجویان تکیه کردند.
هوش مصنوعی: هر کدام از ما که به مشکلی برخوردیم، میگوییم که این مشکل به خاطر آمدن نهنکال (یک نوع آفت) به سرزمین ختا است.
هوش مصنوعی: دیو آزاد نمیتواند بر نیروهای خود تسلط داشته باشد و در نتیجه توانایی اش محدود شده است.
هوش مصنوعی: دلش از کار او به شدت ناراحت و خسته شده بود، به طوری که او را از دشت به بالای کوه کشاند.
هوش مصنوعی: او را به درخت آویزان کردند و از آن پس بدون هیچ کلامی به او گفتند که تو بدشانس هستی.
هوش مصنوعی: چه کردی با پریدخت، دوباره بگو که از مسیر حقیقت منحرف نشو، هیچوقت روی برمدار.
هوش مصنوعی: او به آرامی با تمرتاش صحبت میکرد و رازهایی را با او در میان میگذاشت که باعث ناراحتی و خشم فرهنگ گردنفراز شد.
هوش مصنوعی: او مدام او را میزد تا بر رازهای پنهان آگاه شود، مگر اینکه به آن خالق بینیاز توجه کند.
هوش مصنوعی: من از ضربههای تیغ تو کوچک و خرد خرد میشوم و مانند رستاخیزی دوباره در شهر ختا ظاهر میشوم.
هوش مصنوعی: وقتی که وضعیت بدی پیش آمد، او تمام رازها را که پنهان کرده بود، به صورت کامل با شجاعت و قاطعیت بیان کرد.
هوش مصنوعی: وقتی فرهنگ فهمید که سیمبر با حیلهای از دست شاه در رفته، به شدت ناراحت و متعجب شد.
هوش مصنوعی: او بسیار خوشحال شد و چهرهاش را روشن کرد، در حالی که بخت بد را به دو چشم خود خیره کرد.
هوش مصنوعی: زمانی که سوارکاران از آن سمت فرار کردند، دیگران با اندیشه و عقل خود ترکیب شدند و به همفکری پرداختند.
هوش مصنوعی: جمعی از مردم در یک مکان گرد هم آمدهاند و با شور و شوق درباره موضوعی صحبت میکنند. این گفتگو به قدری مهم و پر رمز و راز است که مثل اسبی تند و سریع در حال حرکت است و هیچ مانعی نمیتواند آن را متوقف کند.
هوش مصنوعی: ما همگی با افتخار و شجاعت در اینجا هستیم و ناگهان یک دیو نر به سوی جنگ آمد.
هوش مصنوعی: پادشاه ما چرا در دام او باقی ماند؟ چرا ما به سوی او حرکت نکردیم؟
هوش مصنوعی: بهتر است که با اهرمن به جنگ برویم و آن گرز محکم را بشکنیم.
هوش مصنوعی: برای رسیدن به هدف خود باید تلاش کنیم و بدون ترس از موانع و مشکلات، به سمت جلو برویم.
هوش مصنوعی: ما جان خود را فدای پادشاه میکنیم تا روزهای غم را کوتاه کنیم.
هوش مصنوعی: بدون چهره و حضور پادشاه، زندگی سخت و دشوار است و تنها از تواناییها و موفقیتهای اوست که میتوان به دستاوردها و نامآوریها دست یافت.
هوش مصنوعی: صورت زیبا و دلفریب تو چنان است که باعث میشود از ترس و نگرانی فرار کنند و بر دشت به دویدن و جنگیدن با اسبها بپردازند.
هوش مصنوعی: فرهنگ به دقت نگاهی به قله کوه انداخت و دید که چه کسانی به دنبال انتقام آن جمعیت آمدهاند.
هوش مصنوعی: او میخواست که نبرد را آغاز کند و در این کار بر دلیران سختی و فشار وارد کند.
هوش مصنوعی: این بیت به ما میگوید که هوش و خرد انسان از او میخواهد که به جنگ و نزاع نپردازد و بهتر است به آرامش و عاقبتاندیشی فکر کند و به سمت شهر و زندگی بهتر برود.
هوش مصنوعی: وقتی باد سرد به شهر ختا وزید، قلبم از چرخش روزگار در قصهای آشفته شد.
هوش مصنوعی: هر کسی که به دیدن او برمیخیزد، همانند آهوی وحشی از او فرار میکند.
هوش مصنوعی: در شهر ختا صدایی شنیده میشود که هیچکس مانند آن را در جهان به یاد ندارد.
هوش مصنوعی: مردم به بالای خانهها رفتند و همه شهر به سبب این صدا و ناله از جا برخاستند.
هوش مصنوعی: به محض اینکه خبر رسید که به سوی حرم میرود، او به شهر دیو و دژ حرکت کرد.
هوش مصنوعی: نهنگ بزرگ به شهر آمده است و در حال جاری شدن خون جنگاوران است.
هوش مصنوعی: پریدخت گفت که آن موجود شیطانی وقتی پنهان باشد، بهطور کامل حرف نمیزند.
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که اگر کسی سلاحی در دست داشته باشد، چهره و ظاهر او چگونه خواهد بود. به عبارت دیگر، این سوال مطرح میشود که تأثیر داشتن قدرت و ابزار بر شخصیت و وضعیت فرد چگونه است.
هوش مصنوعی: گفتند به او که ای زیبا مثل ماه، روی تو به قدری کمنظیر است که حتی سپاهیان دیو نیز از تو حسادت میکنند.
هوش مصنوعی: تن کوه به شکل زیبا و محکم است و مانند قبایی که از چرم شیر درست شده، بر روی آن قرار دارد.
هوش مصنوعی: در جنگ، چماق سنگین او به اندازهای ارزشمند است که کلاهی از پوست پلنگ بر سر دارد.
هوش مصنوعی: به جای اینکه به خودت سختی بدهی و کمربند ببندی، دامن لباس گرانبها را به دور کمرت بپیچ.
هوش مصنوعی: مهوش دانست که او شخص معروفی بود که در دایره فرهنگ و ادب نقش مهمی داشت.
هوش مصنوعی: او با حرکتی ناگهانی و سریع دستش را به سوی دست دیگرش برد و از زمین بلند شد، انگار که برق از ارتفاعی بسیار بلند به پایین میافتد.
هوش مصنوعی: او گفت: ای خدمتگذاران مشهور، شما همه همراهان من هستید.
هوش مصنوعی: ممانید که من در شبستان شاه وارد شوم و مرا در این مکان نبرد.
هوش مصنوعی: خدمه و نوکران به سرعت به میدان جنگ شتافتند و با صدای ناله و زاری، دل کوه را به لرزه درآوردند.
هوش مصنوعی: وقتی شبستان از خدمتگزاران خالی شد، سرو بلند از تختش پایین آمد.
هوش مصنوعی: پرستندگان با هم در آمیختند و خاک بر سرشان ریختند.
هوش مصنوعی: اگر در میدان جنگ شجاعت و استقامت داری، طبیعی است که اگر از ماجرا روی برگردانی، ماجرا همچنان برایت اهمیت خواهد داشت.
هوش مصنوعی: مراقب باش که دیو نر تو را نگیرد و در مواجهه با این بدیها از خودت محافظت کن.
هوش مصنوعی: با صدای بلند اعلام کرد: ای کسانی که در خدمت سرافرازان تلاش میکنید، توجه کنید.
هوش مصنوعی: میترسم که نهنگی به شهر بیاید و با وجود آن، دچار درد و مصیبت شوم.
هوش مصنوعی: بهتر است که به جای ماندن در اینجا، به سرعت به دیدار پادشاه ختا بروم.
هوش مصنوعی: شاید بخواهم چهرهام را پنهان کنم تا کسی نتواند به راحتی مرا پیدا کند و نشان من را نیابد.
هوش مصنوعی: گفت این حرف را و از ایوان خارج شد و یکی خنجر سرخ را بیرون آورد.
هوش مصنوعی: دل او را از جایش برداشتند و به سمت فرهنگ و دانش هدایت کردند.
هوش مصنوعی: در دشت وسیع، وقتی که به سفر ادامه میداد، ناگهان با دانایی و فکر عمیق به مسیر اشتباه پی برد.
هوش مصنوعی: او را دیدم که مانند فیل خُمار، در آسمان با نی چوبی در حال حرکت بود.
هوش مصنوعی: از خون دلیران، کوهستان تبدیل به جوی آب شده و از جنگ و نبردشان، چهرهها پریشان گشته است.
هوش مصنوعی: اسب را به حرکت درآورد و سرش آماده شد برای نبرد، و او نیز همپیکار او شد.
هوش مصنوعی: او هیچکس را نشناخته و فرهنگ را ندانسته، به همین دلیل میخواهد در جنگ با او، سخت تلاش کند.
هوش مصنوعی: در آشنایی با زیبای دلربا، متوجه شدم که او نیز خواهان مبارزه و رقابت است.
هوش مصنوعی: نور چهرهی دیو مانند از خشم خارج شد و با زیبایی ماه از شهر بیرون رفت.
هوش مصنوعی: سوارانی که تمایلی به جنگ نداشتند، با شتاب به سمت شاه رفتند.
هوش مصنوعی: دیدن او که بر درخت آویزان است، باعث برانگیختن احساسات و شگفتی میشود و بختش درخشان و خوششانسیاش نمایان است.
هوش مصنوعی: در همان لحظه، از اسب پایین آمدند و درخت بلند را از کنده آن بریدند.
هوش مصنوعی: گفتند که ای شاه، دنیا به خاطر آن دیو نر به کلی در هم و برهم شده است.
هوش مصنوعی: یک نفر برای آنها صدایی بلند کرد تا از درد و رنجی که داشتند باخبر شوند و بعد از آن، چهرههایشان به حالت زردی درآمد.
هوش مصنوعی: به کجا رفت آن دیو ستیزهجو که بر جانتان فریاد میزند؟
هوش مصنوعی: اگر در شما نشانی از مردانگی نیست، پس از معدود افرادی که گردنکشان و ظالم هستند، به معنای واقعی، ارزشی نخواهید داشت.
هوش مصنوعی: یک شخص زنگی از طرف سام آمد و هر روز زندگیم را تیره و تار کرد.
هوش مصنوعی: شما چهرهتان را پنهان کردهاید و از آن مرد، دنیا دچار آشوب و هرجومرج شده است.
هوش مصنوعی: نامآوران برای پرستش و احترام به شاه سرهای خود را خم کردند و هر چه خوبیها و بدیهایی که در بین بود به او گفتند.
هوش مصنوعی: سپس گفتند که آن زنگی بدسرشت به دنبال سیمبری به شهر رفت.
هوش مصنوعی: باید تدبیری اندیشید که پرچم را برفراز ماه به اهتزاز درآوری.
هوش مصنوعی: به سواران پاسخ داده شد که ای پادشاه باعظمت و بافرهنگ، شما باید به سر به سر بودنشان توجه کنید.
هوش مصنوعی: باید یک سپاه آماده کرد و سپس خون او را بریزید.
هوش مصنوعی: مراقب باش که از آن موجود شرور دوری کنی؛ زیرا ممکن است جانت را از این مکان بگیرد.
هوش مصنوعی: وقتی که اینچنین سخنان را زیبا و مرتب کردند، در آن هنگام کسانی که در کارهای مهم و تاثیرگذار هستند، اقدام کردند.
هوش مصنوعی: شاه فرخنده، افرادی را به سوی شهر از دروازههای مختلف فرستاد.
هوش مصنوعی: تا هنگامی که لشکری از سوی پادشاه بیاید، باید راه را به روی آن رزمنده ببندند.
هوش مصنوعی: درباره این بیت میتوان گفت که گروهی از کاردانان و کارآزمودهها از میدان خارج شدند و به طور مداوم، نیروهای نظامی به سمت شاه حرکت کردند.
هوش مصنوعی: یک سپاه در دل کوههای انبوه تجمع کرد، به گونهای که از عظمت و استحکام آن کوهها نمایان شد.
هوش مصنوعی: در صف رزم، شمشیرها را از نیام کشیدند و پرچم جنگ را برافراشتند.
هوش مصنوعی: آماده شوید برای نبرد، شاه در کنار شما است و رهبران ارتش دور او جمع شدهاند.
هوش مصنوعی: دو نفر به نامهای فرهنگ و مهوش از شهری رسیدند؛ یکی از آنها مثل نوشیدنی شیرین و خوشمزه است و دیگری همچون زهر که تلخ و مضر است.
هوش مصنوعی: وقتی پری زیبایی مانند آن لشکر را دید، به سمت دیو زادهای نگاه کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: ای دلیر، تو به خاطر من به شهر ختا آمدهای، مانند یک شیر.
هوش مصنوعی: تو رنجهای زیادی را در جسم خود تحمل کردهای، درست مانند اینکه راهی سخت و دشوار را پیمودهای.
هوش مصنوعی: مرا از پنهان به نور آوردی و از این رو تو تمام وجودم را به زهر خود آلوده کردی.
هوش مصنوعی: حالا زحمات تو بیارزش شده، زیرا راه ورود به دربار پادشاه ختا مسدود است.
هوش مصنوعی: به تماشای صف جنگی او بپرداز، که تنها یک تن به خاطر انتقام در میدان جنگ به پا خاسته است.
هوش مصنوعی: این احتمال را میترسم که دیگران ما را به چنگ آورند و سپس ما را به وضعیت ناچیز و پایینی برسانند.
هوش مصنوعی: اگر میتوانی با دلخوری به چهرهات بشکنی، نکن؛ زیرا ممکن است بختت خوابش ببرد و برایت بیخبر بماند.
هوش مصنوعی: او که نوزاد دیو است، به طعنه خندید و گفت: با دل خود نگران این نشانهها نباش.
هوش مصنوعی: من به خاطر چهره زیبای سالار جنگجویان، به شهر ختا آمدم.
هوش مصنوعی: من میخواهم از طریق پیروزی بر سپاه شاه، تو را از دوری و پنهانی به دست آورم.
هوش مصنوعی: حالا که من شانس آوردم، تو یار من شدهای و من به دنبال کسی هستم که در جستجوی جهانی بهتر است.
هوش مصنوعی: ما نباید از نبرد و جنگ فرار کنیم، بلکه باید با قدرت و شجاعت، دنیا را از تاریکی نجات دهیم.
هوش مصنوعی: اکنون از جنگ و کینه دست بردار و افسار اسب را محکم نگهدار.
هوش مصنوعی: ببین چگونه یک مرد پیاده با کینه و نیت خالی چه کارهایی میتواند انجام دهد.
هوش مصنوعی: ای نامدار، شکر لب به تو گفت که از حرفهای بیفایده و بیهوده رنجیده خاطر نشو.
هوش مصنوعی: در کجای این دنیا، آن خالق هستی میپسندد که تنها تو به دنبال جنگ و درگیری باشی؟
هوش مصنوعی: من از دور به تو نگاه میکنم که با گروهی از افرادی که در جنگ آماده هستند، در حال حرکت هستی.
هوش مصنوعی: او سخن گفت و اسب جنگ را به حرکت درآورد و به آن لشکر مشهور حمله کرد.
هوش مصنوعی: برو، ای فرزند دیو، از آن لحظه که شیر به دنبال انتقام آمد، مورد تحسین قرار گرفتی.
هوش مصنوعی: ناگهان، او به سمت سپاه بزرگ رفت و بر سر نامآوران آن سپاه حضور پیدا کرد.
هوش مصنوعی: وقتی آن شیر نر به میدان نبرد آماده شد، یالهای پرشور و شجاع به دور او جمع شدند.
هوش مصنوعی: بدان طور که لشکر زیادی به او حمله کرد، تو گفتی که او تسلیم نمیشود.
هوش مصنوعی: ناگهان مانند یک اژدهای نر، صدایی بلند و وحشتناک ایجاد کرد که هیچکس نمیتواند از نبرد او فرار کند.
هوش مصنوعی: در دنیای امروز من یک بندهام که از روحیهای قوی برخوردارم و با شجاعت خاصی به مقابله با دشمنان میروم.
هوش مصنوعی: فکر نمیکنم به لشکری بزرگ که به زمین میآید، بلکه بر این تمرکز دارم که سران آن را شکست دهم.
هوش مصنوعی: من فرزند دیو هستم و در زمان انتقام، بدن اژدها را به زمین میزنم.
هوش مصنوعی: پدرمان که دلیر و قهرمان است، هرگز در برابر کسی عقبنشینی نمیکند و همیشه در میدان جنگ استوار و مقاوم میماند.
هوش مصنوعی: پدر او کجا بود که شاهان از او ترس داشتند؟
هوش مصنوعی: او گفت و در اثر ضربهی شدید چوبدست، پیلی مست و نیرومند به زمین افتاد و سرکشان را تحت تاثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: دختر پری وقتی به سمت خشونت رفت، ناگهان به نزد تمرتاش رسید.
هوش مصنوعی: تمرتاش وقتی که بر اسبش را دید، از عمق دل فریادی کشید.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای دختر با چشمان ناز، چرا روی خود را به سمت خشم و قهر آوردهای؟
هوش مصنوعی: تو نگفتی که دلم با کسی دیگر نیست، چون من به بت خودم وابستهام و به عهد و پیمانی که با او بستهام پایبندم.
هوش مصنوعی: حالا با خدمتکارش کجا میروی؟ چرا به این شکل و به راحتی از اشتباهاتت عبور میکنی؟
هوش مصنوعی: عشقت به قدری قوی است که هیچ چیزی نمیتواند آن را از بین ببرد، حتی اگر سخنان زشت و ناراحتکنندهای گفته شود.
هوش مصنوعی: عشقی که در دل دارم، مانند جذبهای از سمت سام، باعث میشود هر لحظه از زندگی درویشی دور شوم و به سوی چیزهای جدید و روشنتر بروم.
هوش مصنوعی: میگوید تو در دل آن کسی را دوست داری که بدون زحمت و تلاش، به دست آوردن گنجی گرانبها را برایت ممکن میسازد.
هوش مصنوعی: من یک گنج گرانبها را از تو پنهان کرده بودم و برای اینکه به آن برسم، از مشکلات و سختیهای زندگی عبور کردم.
هوش مصنوعی: وقتی از سام خبر آمد، فهمیدم که افکارم محدود شده است.
هوش مصنوعی: حالا سوار بر اسب نیرومند خود نشستهام تا به سوی آن شخص محترم بروم.
هوش مصنوعی: من نشانی از ارزش واقعی و گنجینهای را که دارم به تو میدهم، تا بدانی که برای دستیابی به این گنج، باید زحمت بکشی و رنج را تحمل کنی.
هوش مصنوعی: تو مانند اژدهایی سر بلند کردی و برای انتقام، لشکری گرسنه و آماده ساختهای.
هوش مصنوعی: اگر همچون شیر دلیر و آگاه در برابر دشمنان ایستادهای، باید تلاش کنی تا این روز روشن را از تاریکی نجات دهی.
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و به خاطر آن پرخاشگری کرد و از این رو به سمت تمرتاش رفت.
هوش مصنوعی: تمرتاش با نیزهای که جان میگیرد، به سوی پریوش در حال آمدن است.
هوش مصنوعی: به سرعت برو، که نیزه را به خواب درآورده است؛ اما از جایت تکان نخور، ای مرد ارجمند.
هوش مصنوعی: او برای نشان دادن تلاش و تلاش خود در میدان نبرد، به سرعت تیغ خود را کشید و نیزه حریف را پاره کرد.
هوش مصنوعی: پس از آن، او با شجاعت و قدرت از جای خود برخاست و به سمت پادشاه ختا رفت.
هوش مصنوعی: ناگهان تیری از کمان رها شد و همچون طوفانی خروشان به سمت او آمد.
هوش مصنوعی: دختر زیبایی به آرامی در زیر سپر پنهان شد و بر سپر شاه پرخاشگری ضربه زد.
هوش مصنوعی: یک پری زیبا بر زمین افتاد و دیگر نتوانست راه خود را پیدا کند، مانند شعلهای که ناگهان به این سو و آن سو میجهد.
هوش مصنوعی: تمرتاش سوار بر اسب شد و او را به گردن خود گرفت و به دام انداخت.
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی و دلربایی به ناگاه به میدان آمده، همزمان با آن فرهنگ و ادب نیز به کمک او آمده است.
هوش مصنوعی: او به او نگاه کرد و وقتی او را دید، دلش مانند آتش از جا پرید.
هوش مصنوعی: ناگهان صیادی فریاد زد و به سوی شاه حملهور شد و او را از درگاهش به زمین انداخت.
هوش مصنوعی: پس یکی از آنان فریادی سر داد و گفت: ای کسی که به دنبال نبرد و جنگ هستی!
هوش مصنوعی: به نیروها بگو تا به دنبال جنگ بروند، وگرنه زندگی را برای تو دشوار میکنم.
هوش مصنوعی: سردار در آن لحظه به ارتش گفت که چهره آنها از دشمنی و کینه پرتو افکنده است.
هوش مصنوعی: وقتی سپاه از جنگ و خونریزی دست برداشت، شاه را به زمین انداخت.
هوش مصنوعی: پس از آن، سپاه او با دقت و تدبیر، اسیرش کرد و دلش را از غم و اندوه آزاد ساخت.
هوش مصنوعی: جنگی به تمرتاش گفت: وقتی که تو این نبرد و درگیری را دیدی، چه میکنی؟
هوش مصنوعی: اگر بگویی که آن کسی که در کار پردهداری است، به فرهنگ یل گفت: "ای اندیشمند خوب".
هوش مصنوعی: دو روزی در دشت ختا بمان، تا از شراب شادمان شویم و سرحال بیاییم.
هوش مصنوعی: ما تهمورث را نیز رام و مطیع میکنیم، سپس به سوی سام میشتابیم.
هوش مصنوعی: دختر پری و ادب و فرهنگ، در این شب حاضر شدند و سپس جمع آنان به هم ریخت و پراکنده شد.
هوش مصنوعی: به تمرتاش گفتند که ای شاه معروف، با حمله و یورش، فرهنگ را حفظ کن.
هوش مصنوعی: بخت خوب و خوش به خواب آمد و با چهرهای نیکو و زیبا، از سمت پرستش بت، نورش را بر افروخت.
هوش مصنوعی: خداوند جهان را بپرست و همه آداب و رسوم بتپرستی را کنار بگذار.
هوش مصنوعی: تمرتاش به طور ناگهانی از او روی برگرداند و گفت که دیگر چنین حرفهایی را نزن.
هوش مصنوعی: چرا از دین بت روی برتابم وقتی که در آئین بت، شادابی و خوشی برای من وجود دارد؟
هوش مصنوعی: فرهنگ راد از سخنان او ناراحت شد و به خاطر این ناراحتی نتوانست به او پاسخ دهد.
هوش مصنوعی: صبح زود، وقتی که خواب بر او غلبه کرده بود، چشمانش از بدبختی پر از اشک بود.
هوش مصنوعی: در خواب دید که از دور، سواری دلیر بر روی دشت ظاهر شد.
هوش مصنوعی: دختری زیبا و بلند قد بر روی اسب سیاه نشسته است، و به شکلی درخشان و وهمانگیز به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: پس او سوار بر اسب سفیدی نشسته و بدنش را زیبا و آراسته کرده است مانند مردان دلیر.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.