گنجور

 
حکیم نزاری

عزیزی که با فقر پیوند داشت

یکی خوب شایسته فرزند داشت

در آن بد که عزم معالی کند

دل از مهر فرزند خالی کند

مگر از سر کوچه ای می گذشت

سگی خیره با وی هماویز گشت

قضا را پدر ناگه آنجا رسید

پسر را درافتاده با سگ بدید

باستاد و نظّاره می کرد پیر

یکی گفت فرزند را دست گیر

چرا خیره از دور استاده ای

پسر را به چنگال سگ داده ای

بدو گفت مسکین پدر کای عزیز

ندارم برو حکم در هیچ چیز

منش از سر پنجه بنهاده ام

به پروردگار جهان داده ام

چو پیوند جان است مسکین پدر

ندارد ز فرزند صلبی گذر

ز قولی که با حق به حق کرده ام

نیارم گذشتن چو بسپرده ام

ندارم از و بر گذشت احتمال

نه سگ را ازو باز کردن محال

میان دو مشکل فرومانده ام

سرآسیمه حکم او مانده ام

همین است چون باز جویند راز

که تا خود که در امتحان داشت کاز

الا ای پسر تا توانی بکوش

به تکلیف کن زندگانی بکوش

نباشد خرد سخره حرص و آز

به نان‌پاره و کهنه خلقان بساز

مکن خدمت پادشا اختیار

محیط است و گرداب هم برکنار

گر آسایشت باید از بخت خویش

درین بحر قاهر مبر رخت خویش

که من خویشتن را درانداختم

وگر نیم جان بود درباختم

ز الطاف شه هیچ باقی نبود

ولای نزاری نفاقی نبود

ولیکن در اختر وبال آمدم

که در عین عین‌الکمال آمدم

نزد بنده جز بر محبّت نفس

ز مردان محبّت بماندست و بس

غرض چیست ما را ازین گفت و گوی

نزاری بزن چون درافتاد گوی

نه تهدید وعظ و نه تمهید بند

که این صید بیرون شدست از کمند

که داند که بر سر چه تقدیرهاست

که تقدیر بیرون ز تدبیرهاست

ولیکن مراد از مثل این بس است

که توفیق نه همره هر کس است

سخندان همین بس که در واقعات

کند تجربت در حیات و ممات

چو بیند کزو پیش بودست جور

خوشی درکشد چون روان گشت دور

الا حاضر حضرت پادشاه

چو از تجربت می کنی انتباه

نگه کن بدین فصل های رفیع

خوش و تازه و تر چو فصل ربیع

گلستانی از حکمت آراسته

به تعلیم و تنبیه پیراسته

گل و خار در وی بشیر و نذیر

برومند ازو پادشاه و وزیر

نسیم ریاحینش روح دماغ

گهر در سوادش چو در شب چراغ

درون سیاهیش سحر مبین

چو آب روان است زیرزمین

معانی بکرش نهان از عوام

چو شمشیر پر گوهر اندر نیام

برآورده بر پای دل منظری

وزو کرده در روضه جان دری

رواقش پر از ماهرویان بکر

خموشان ناطق نه ذکر و نه فکر

دری دیگرش کرده در باغ بخت

که بارش همه جان بود بر درخت

درختی که دیدست کآورده بار

به هر شعبه بر گوهری شاهوار؟

برش میوه جان اهل دل است

درختی که بیرون ز آب و گل است

به اقبال شاه جهان‌بان علی

که دین را پناه است و حق را ولی

بپرداختم یادگاری چنین

به یاران خود دستیاری چنین

بماندم که چون من نمانم به جای

بود رهنمونشان به هر دو سرای

اولوالامر را در سرای نخست

که شد حقّ و باطل ازین سر درست

خردمند باید که فرمان برد

که تا از سرای دویم برخورد

ز دنیا و عقبی به حق برخورد

کسی کو ز فرمان او نگذرد

که دنیا و دین راست پشت و پناه

خصوصا به تعلیم این پادشاه

به مردان او اقتدا کن درست

که تا ره به پایان بری از نخست

نزاری چو کردی ز آغاز کار

تتبّع به حکم خداوندگار

نهادی اساس این ادب نامه را

طرازی دگر دادی این جامه را

به یاران نمودی طریق صواب

به اقبال این شاه مالک رقاب

تر و تازه پیوسته آب و گلش

به نور یقین باد روشن دلش

که بختش قرین باد و اقبال یار

دعاگوی بر دولت شهریار

جنابش مآب جماهیر خلق

فزون مدتش از مقادیر خلق

ز مردان به همّت مدد یافته

به دنیا و دین کام خود یافته

به رغم عدو و به کام ولیّ

به حقّ محمّد به حقّ علی

ز آغاز بردم به پایان کتاب

نکردم مطوّل سخن بی حساب

سر سال خا صادها شد تمام

ز هجرت به توفیق حق والسّلام