گنجور

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۰ - بنیاد نهادن کتاب

 

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۸

 

چنین گفت کاین فر زیبای تو

همی چرخ‌گردان سزد جای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳

 

ور ایدون که کژی بود رای تو

همان بند و زندان بود جای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۲۰

 

دریغ آن رخ و برز و بالای تو

دریغ آن همه مردی و رای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۹

 

ولیکن من اندر خور رای تو

به توران بجستم همی جای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۰

 

بمیدان کسی نیست همتای تو

هم‌آورد تو گر ببالای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۲

 

نشاید گذر کردن از رای تو

گذشت از بر و بوم وز جای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۴۵

 

کجا آن هش و دانش و رای تو

که این تنگ تابوت شد جای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزه‌گر » بخش ۱۶

 

ندانست کس در هنرهای تو

به پاکی تن و دانش و رای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳

 

به جایی بگویم سخنهای تو

که روشن شود زو دل و رای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۸

 

خردمندی و مردی و رای تو

فشرده به هرجای بر پای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۴

 

بهشتست اگر بگروی جای تو

نگر تا چه باشد کنون رای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۲

 

دریغ آن سر و تاج و بالای تو

دریغ آن دل و دانش و رای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۹

 

نه نیکوست این دانش ورای تو

بکژی خرامد همی پای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۳

 

بدین زور و این برز و بالای تو

سر تخت ایران سزد جای تو

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۵

 

بدیدم کنون دانش و رای تو

دروغست یکسر سراپای تو

فردوسی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۳۰ - جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو

 

به هندوستان نیست همتای تو

نگیرد به مردی کسی جای تو

اسدی توسی
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۱۷ - ثناخوانی در کوهسار

 

در کوه پیش کبکان خواندم ثنای تو

کبکان شدند بسته به دام بلای تو

بر چشم سرمه کرده دویدند تا همه

روشن کنند دیده به عز لقای تو

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۲
۳
۱۳