گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

فرامرز شیرافکن پهلوان

همی تاخت هر سو چو شیر ژیان

ز گُرزش سران اوفتاده چو گو

زتیغش روان گشته خون آب جو

درفش شه هندوان را بدید

کزآن سو بر قلبگه شد پدید

برون تاخت مانند کوهی ز جای

به سوی سپهبد شه هند رای

رسید اندر آن زنده پیل ژیان

که بود از برش خسرو هندوان

چو نزدیک شد گُرزه گاوسار

فرو برد در زین یل نامدار

کمند از بر زین روان برگشاد

چو آمد به نزدیک جادو نژاد

بینداخت آن تابداده کمند

سر شاه هند اندر آمد به بند

ز بالا زدش بر زمین همچو گوی

پر از خاک کرد و پر از گرد روی

فرو دآمد از بارگی نره شیر

بغرید چون اژدهای دلیر

ببستش دو بازو به خم کمند

چنین است آیین چرخ بلند

کسی را اگر سال ها پرورد

به جز نیک و پاکی در او ننگرد

چو ایمن کند مرد را یک زمان

از آن پس به جانش نبخشد امان

ز زتخت اندر آرد نشاند به خاک

ازین کار نه ترس دارد نه باک

چنان پادشاهی سرافراز بخت

به شبگیر با تاج و باکام و تخت

کند چند روزش اسیر کمند

به خواری سر و یال در زیر بند

فلک را ندانم چه داری گمان

که ندهد کسی را به جان خود امان

به مهرش مدار ای برادر امید

اگر چه دهد بیکرانت نوید

که فرجام از وی نبینی وفا

اگر چه به ظاهر بود با صفا

فرامرز چون دست خسرو ببست

سپردش به گردان و خود بر نشست

یکی حمله آورد بر چپ و راست

بر آن هم چنین هندیان کرد راست

چو باد از بن و بیخ برکندشان

چه کشته چه خسته برافکندشان

ز نیزه زمین کان یاقوت گشت

اجل را از آن جان ها قوت گشت

ابا نامداران هندوستان

همان سندی وبلکه جادوستان

نماندند یک نامور را به جای

چه کشته چه افکنده در زیر پای

یکی بهره زیشان گریزان شدند

زبیم فرامرز بی جان شدند

یکی غلغل آمد زایرانیان

فرامرز بشنید نام آوران

همان گه یکی گرد تیره بخاست

که گفتی زمین گشت با کوه راست

درفش تهمتن بیامد ز راه

ابا نامداران زابل سپاه

همان در زمان پیلتن در رسید

فرامرز چون روی رستم بدید

فرود آمد از اسپ و روی زمین

ببوسید و بر باب کرد آفرین

چو رستم فرامرز یل زنده دید

توگویی فلک نزد خود بنده دید

ببوسید چهر فرامرز شیر

بدو گفت کای پور سام دلیر

سپاس از جهانبان روز شمار

که دیدم تو را زنده در کارزار

دلم شادگشت از تو ای نامور

که هم پهلوانی و هم با گهر

فرامرز پای پدر بوسه داد

دل از دیدنش گشت خندان و شاد

شه هندوان را هم اندر زمان

برهنه سرو پا به بند گران

چو آمد به نزدیک رستم فراز

زمین را ببوسید وکردش نماز

بدو گفت رستم که ای نامدار

تو نشنیده ای گفته شهریار

که هرکس که جویای نامست و ننگ

نخستین به خون شست باید دو چنگ

دریغ آیدم برز و بالای تو

تبه کردن کشور و جای تو

که باب تو آن مرد روشن روان

مرا یار بودی به گاه توان

ولیکن به بندت برم نزد شاه

بدان تا بدانی تو ارج کلاه

از آن پس سپهدار روشن روان

نگه کرد صحرا کران تا کران

همه دشت هندوستان سر به سر

پراکنده هر جای زر و گهر

همان تاج و تخت و کلاه و کمر

چه گُرز و چه جوشن چه تیغ و چه سر

بفرمود رستم که گرد آورید

یکایک به نزدیک من بسپرید

فراز آوریدند چون کوه کوه

که گشتی زدیدنش دیده ستوه

تهمتن از آن بهر شاه جهان

نخستین برون کرد پیش مهان

بفرمود از آن پس که سازید بند

ز زر گرانمایه بندی بلند

نهادند بالای سالار هند

سرافراز شاه و سپهدار سند

ابر پشت پیل ژیانش نشاند

به ایران همانگاه لشکر براند