گنجور

 
فردوسی

بفرمود رستم که تا پیشکار

یکی جامه افگند بر جویبار

جوان را بران جامه آن جایگاه

بخوابید و آمد به نزدیک شاه

گو پیلتن سر سوی راه کرد

کس آمد پسش زود و آگاه کرد

که سهراب شد زین جهان فراخ

همی از تو تابوت خواهد نه کاخ

پدر جست و برزد یکی سرد باد

بنالید و مژگان به هم بر نهاد

همی گفت زار ای نبرده جوان

سرافراز و از تخمه پهلوان

نبیند چو تو نیز خورشید و ماه

نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه

کرا آمد این پیش کامد مرا

بکشتم جوانی به پیران سرا

نبیره جهاندار سام سوار

سوی مادر از تخمهٔ نامدار

بریدن دو دستم سزاوار هست

جز از خاک تیره مبادم نشست

کدامین پدر هرگز این کار کرد

سزاوارم اکنون به گفتار سرد

به گیتی که کشتست فرزند را

دلیر و جوان و خردمند را

نکوهش فراوان کند زال زر

همان نیز رودابهٔ پرهنر

بدین کار پوزش چه پیش آورم

که دل‌شان به گفتار خویش آورم

چه گویند گردان و گردنکشان

چو زین سان شود نزد ایشان نشان

چه گویم چو آگه شود مادرش

چه گونه فرستم کسی را برش

چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه

چرا روز کردم برو بر سیاه

پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان

چه گوید بدان پاک‌دخت جوان

برین تخمهٔ سام نفرین کنند

همه نام من نیز بی‌دین کنند

که دانست کاین کودک ارجمند

بدین سال گردد چو سرو بلند

به جنگ آیدش رای و سازد سپاه

به من برکند روز روشن سیاه

بفرمود تا دیبهٔ خسروان

کشیدند بر روی پور جوان

همی آرزوگاه و شهر آمدش

یکی تنگ تابوت بهر آمدش

ازان دشت بردند تابوت اوی

سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی

به پرده سرای آتش اندر زدند

همه لشکرش خاک بر سر زدند

همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ

همه تخت پرمایه زرین پلنگ

برآتش نهادند و برخاست غو

همی گفت زار ای جهاندار نو

دریغ آن رخ و برز و بالای تو

دریغ آن همه مردی و رای تو

دریغ این غم و حسرت جان گسل

ز مادر جدا وز پدر داغدل

همی ریخت خون و همی کند خاک

همه جامهٔ خسروی کرد چاک

همه پهلوانان کاووس شاه

نشستند بر خاک با او به راه

زبان بزرگان پر از پند بود

تهمتن به درد از جگربند بود

چنینست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

بخم کمندش رباید ز گاه

چرا مهر باید همی بر جهان

چو باید خرامید با همرهان

چو اندیشهٔ گنج گردد دراز

همی گشت باید سوی خاک باز

اگر چرخ را هست ازین آگهی

همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزین گردش آگاه نیست

که چون و چرا سوی او راه نیست

بدین رفتن اکنون نباید گریست

ندانم که کارش به فرجام چیست

به رستم چنین گفت کاووس کی

که از کوه البرز تا برگ نی

همی برد خواهد به گردش سپهر

نباید فگندن بدین خاک مهر

یکی زود سازد یکی دیرتر

سرانجام بر مرگ باشد گذر

تو دل را بدین رفته خرسند کن

همه گوش سوی خردمند کن

اگر آسمان بر زمین بر زنی

وگر آتش اندر جهان در زنی

نیابی همان رفته را باز جای

روانش کهن شد به دیگر سرای

من از دور دیدم بر و یال اوی

چنان برز و بالا و گوپال اوی

زمانه برانگیختش با سپاه

که ایدر به دست تو گردد تباه

چه سازی و درمان این کار چیست

برین رفته تا چند خواهی گریست

بدو گفت رستم که او خود گذشت

نشستست هومان درین پهن دشت

ز توران سرانند و چندی ز چین

ازیشان بدل در مدار ایچ کین

زواره سپه را گذارد به راه

به نیروی یزدان و فرمان شاه

بدو گفت شاه ای گو نامجوی

ازین رزم اندوهت آید به روی

گر ایشان به من چند بد کرده‌اند

و گر دود از ایران برآورده‌اند

دل من ز درد تو شد پر ز درد

نخواهم از ایشان همی یاد کرد