گنجور

حمیدالدین بلخی » سفرنامهٔ منظوم » حکایت دوم

 

گرچه بر روی خوان سواری تو

داری از من هر آنچه داری تو

حمیدالدین بلخی
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۳

 

ای سیه گر سپید کاری تو

سرخ رویی و سبز داری تو

من به جان سوختم بگو آخر

با شب و روز در چه کاری تو

روز به کار تو کی توانم برد

[...]

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۹

 

گفتم که درین غمم بنگذاری تو

خود غم بفزودیم به سر باری تو

وین از همه سخت تر که میزارم من

وز زاری من فراغتی داری تو

عطار
 

عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

 

دلم میخواهد از تو یاری تو

کرامت کن مرا بیداری تو

عطار
 

عطار » اشترنامه » بخش ۱۹ - حكایت

 

از خیال تست هم خواری تو

هم بلا و رنج و بیماری تو

عطار
 

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

ای در دل و جان سواری تو

شیران جهان شکان شکاری تو

در پای در آرد عافیت را

بیداد بدستیاری تو

وی دشمن جان من جهانی

[...]

اثیر اخسیکتی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن » شمارهٔ ۱۱

 

دلداری کن اگر دلی داری تو

هر دل که به تو رسد نگه داری تو

صد سال اگر طواف آن کعبه کنی

زان به نبود دلی به دست آری تو

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط » شمارهٔ ۴۲

 

دلداری کن اگر دلی داری تو

هر دل که به تو رسد نگه داری تو

صد سال اگر طواف آن کعبه کنی

زان به نبود دلی به دست آری تو

اوحدالدین کرمانی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۸

 

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو

درون باغ عشق ما درخت پایداری تو

ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر

که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو

شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷۳

 

چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو

هین نوبت دل می‌زن باری من و باری تو

در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم

اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو

چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری

[...]

مولانا
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۴۰ - در بیان آنکه عملها چون تخمهاست، روز قیامت از دانۀ هر تخمی صورتی روید که بدان نماند. آنچنانکه در این عالم از آب منی آدمی میشود که هیچ بمنی نمیماند،و از باد شهوت مرغ مرغی میشود که بباد نمیماند، و از دانۀ شفتالو و خرما درختی میشود که بدان نمیماند. همچنان مرد وفادار را پادشاه شهره و خلعت و اسباب و مال میبخشد، هیچ اینها بدانۀ وفا نمیمانند. دزد را بردار میکنند دانۀ دزدی بدار نمیماند. و نظیر این بسیار و بیشمار است. پس چون میبینیم در این عالم ازدانه‌ها صورتها میزاید که بدانها نمیماند. همچنان در عالم غیب افعال واقوال واوراد و طاعات که دانه‌های آن عالم‌اند صورتها شوند که بدانها نمانند، مثل حور و قصور و انهار و اشجار و انواع اثمار و ازهار که در صفات بهشت مذکور است، همه صورتهای دانه‌های اعمال مؤمنان باشد بقدر مراتبهم. چندانکه دانه خوب‌تر صورتش محبوبتر و اوصاف جزاها و عذاب‌های آتش دوزخ و طبقات و درکات آن از دانهای اعمال مشرکان و مجرمان بود، پس لازم نیست که جزای افعال بمثل باشد

 

گرچه عمر شمرده داری تو

چونکه در راه حق سپاری تو

سلطان ولد
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۵

 

دریغ آن همه امّیدِ من به یاریِ تو

دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو

کجا شد آن همه پیوند و مهربانی‌ها

کجا شد آن همه سوگند و جان‌سپاری تو

همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۳ - پیغام پنجم شب به روز

 

سرّشان از بزرگواری تو

فاش شد از سفیدکاری تو

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۵ - پیغام ششم شب

 

از بزرگی و شهریاری تو

جز کله‌گوشه‌ای چه داری تو‌؟

حکیم نزاری
 

اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۰

 

دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو

یا تن ندهد به محنت و خواری تو؟

پرسیده‌ای احوال دلم دوش وزان

جان می‌آید به عذر دلداری تو

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۱

 

ما را به سرای وصل خویش آری تو

بر ما ز لب لعل شکر باری تو

پس پرده ز روی خویش برداری تو

عاشق نشویم، پس چه پنداری تو؟

اوحدی
 
 
۱
۲