گنجور

 
حکیم نزاری

شب‌ِ یلدا‌سرشت‌ِ زنگی‌رنگ

دست چون برد‌، بر سبو زد سنگ

گفت با آفتاب‌ِ روشن‌دل

«کز محیط فلک به مرکز گِل

در زمانی چو باد پیمایم

همچو مرغ از هوا فرود آیم

تو به روز و شبی به رعنایی

کرۀ خاک را بپیمایی

گر جهانگیری از دی آموزی

ببری ننگ و عار نوروزی

سرسالت به جای خویش آرد

حیف از آن خان و مان که پیش آرد

بره‌ای در تنور آویزند

نیم سیرت ز خوان برانگیزند

از بزرگی و شهریاری تو

جز کله‌گوشه‌ای چه داری تو‌؟

گِل همان ریزه‌های زر دارد

در دهان تو نیز اگر دارد»