گنجور

 
سلطان ولد

اصل خلق است و خلق مظهر آن

خلق را گیر و سوی خلق مران

هست صورت و عاء و معنی زر

جوی زر را و از وعا بگذر

هان منه اعتبار صورت را

صاف راگیر و هل کدورت را

هر تنی را مگو که انسان است

سیرتش را ببین که چه سان است

سگ آن کهف را نداشت زیان

نشد از صورت سگیش مهان

چونکه خلق نکو بداندر وی

گشت از اولیای باقی حی

حق ورا ذکر کرد در قرآن

خواند او را ز سلک آن مردان

گاه از سلک چارمین خواندش

گاه در جوق هشتمین راندش

هیچ در صورتش نکرد نظر

زانکه حق ننگرد بنقش و صور

نظرش دائماً بود بر دل

که چه دارند مردم اندر دل

دوستیشان بوی چه مقدار است

هر دلی را چه حد وفادار است

حق تعالی همان قدر با او

دوستی دارد ای رفیق نکو

نکند حق نظر بنقش و عمل

نی بحرص و ببخل و نی بامل

نظر حق بدل بود میدان

که در او چیست آشکار و نهان

گر بود در دلت محبت او

کند او دائماً نظر در تو

بی ولا گرچه باشدت طاعت

نبری از جناب حق راحت

طاعت عادتی بود ز نفاق

نی ز عشق و ز صدق و شوق تلاق

بهر نام است و ننگ آن خدمت

نی برای رضای آن حضرت

صورت طاعت از تو می ‌ آید

جان ندارد که بهر حق شاید

صورتی کاندر او نباشد جان

جز که در گور می نشاید آن

چون بدل میکند خدای نظر

دل بپرور که دل بود منظر

پس تو دل راست کن که اصل دل است

گرچه اندر میان آب و گل است

دل بحق ده که صاف گردد وپاک

گذرد همچو آب بر سر خاک

نی که بر خاک گشت آب روان

هیچ شد آب راز خاک زیان

نشد آلوده آب صاف از خاک

باز با بحر رفت روشن و پاک

شیر هم از میان خون و صدید

پاک و صافی بشیر خواره رسید

گرچه راهش در آن وسخها بود

لیک بنگر که هیچ از آن آلود

جوش مهرش ز درد کرد جدا

تا که آورد صافیش سوی ما

همچنین مهر حق چو جوش کند

نیش ها را جدا ز نوش کند

نوش از آن نیشها نیالاید

خوش و صافی سوی خدا آید

دل اگرچه در آب و گل باشد

همچو خورشید نورها پاشد

نبود ز آب و گل ورا زحمت

بلکه زحمت از او شود رحمت

بخدا ده دل و ز گل مندیش

تا رود جمله کارهای تو پ یش

تن و عالم نیند پردۀ هو

فکر این هر دو گشت پردۀ تو

فکرهای تن و جهان بگذار

فکر و خاطر همه بحق بگمار

فکر دنیاست پ ر ده نی دنیا

چون کنی فکر دین بری عقبی

گرچه اسباب و مال داری تو

چونکه دل را بحق سپاری تو

نشوند اینهمه حجاب ترا

چون دلت پر بود ز عشق خدا

ور کنی ترک مال و ملک جهان

چون نباشد درون جانت آن

نبری هیچ نوع از آن سودی

کس نبرد از چنان زیان سودی

بی عوض هر که ترک دنیا کرد

درندامت بماند از او پر درد

زانکه این رفت و آن نشد حاصل

زین برید و بدان نشد واصل

ترک دنیا ز جان و دل باید

تا روان جاودان بیاساید

ورنه ترکش ز دل اگر نکنی

در جهان بقا سفر نکنی

از درون کن سفر نه از بیرون

کز درون است راه در بیچون

از ره ح س مکن طلب جان را

از ره جان بجوی جانان را

پنج حسی که درت و برکاراند

نوریان نیستند از ناراند

نار بی شک ز نور هو میرد

وین شش و پنج و چار از او میرد

همه اعداد لا شوند آنجا

محو گردند در شعاع ولا

نیست شو تا از این عدد برهی

هست گردی چو زان خطر بجهی

عشق حق را گزین و ایمن شو

مشمر غیر عشق را یک جو

چونکه گردی سوار عشق بران

خوش سوی آسمان عالم جان

جهد چون پای دان و عشق چو پر

هرکه پر یافت رست او ز خطر

گرچه با پا بریده گردد راه

لیک کو پا و کو برای آگاه

آنچه رفتار پا کند صد سال

در دمی بیش از آ ن کند پر وب ال

چونکه پ ر نیستت بپا میرو

در پی همرهان ز جان میدو

تا نمانی تو بی نصیب از راه

تا رسد رحمتی بتوز آله

چون ترا حق نکرد شاهنشاه

کم از آن که شوی ز سلک سپاه

دائماً در ره خدا میکوش

در تمنای وصل او میجوش

تا که در کوششی نکو کاری

تا که در جوششی وفا داری

کوشش تو نشان اقبال است

مرغ جان را طلب پر و بال است

هرکه بی کوشش است مرده ‌ اش دان

نیست زنده اگرچه دارد جان

جان حیوان بود چنان کس را

جان وحیی نباشد آن خس را

جان حیوان یقین در آخر کار

نیست گردد نماندش آثار

جان وحیی است زنده جاویدان

زانکه قایم شده است از جانان

طالب وصل حق چنین جان است

کاندر او نور عقل و ایمان است

هرکرا در درون طلب نبود

عاقبت جز سوی سقر نرود

نور ایمان چو حق در او ننهاد

دیو محض است اگرچه ز آدم زاد