اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۱ - تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
هزار چشم براه تو از ستاره گشود
چه کویمت که چه بودی چه کرده ئی چه شدی
که خون کند جگرم را ایازی محمود
تو آن نئی که مصلی ز کهکشان میکرد
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۲ - دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا
دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا
به ذره ذره توان دیده جان پاک آنجا
می مغانه ز مغ زادگان نمی گیرند
نگاه می شکند شیشه های تاک آنجا
به ضبط جوش جنون کوش در مقام نیاز
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۳ - می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیست
هرچه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست
دانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیان
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۴ - قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشند
به جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند
به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشند
بروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۵ - دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا
دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا
فسان کشیده بروی زمانه آخت مرا
من آن جهان خیالم که فطرت ازلی
جهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرا
می جوان که به پیمانه تو می ریزم
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۶ - مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم
مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم
تن به تپیدن دهم بال پریدن دهم
سوز نوایم نگر ریزهٔ الماس را
قطرهٔ شبنم کنم خوی چکیدن دهم
چون ز مقام نمود نغمهٔ شیرین زنم
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۷ - خودی را مردمآمیزی دلیل نارساییها
خودی را مردمآمیزی دلیل نارساییها
تو ای درد آشنا بیگانه شو از آشناییها
به درگاه سلاطین تا کجا این چهرهساییها
بیاموز از خدای خویش ناز کبریاییها
محبت از جوانمردی به جایی میرسد روزی
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۸ - چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطهها زد در ضمیر زندگی اندیشهام
تا به دست آوردهام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۹ - دم مرا صفت باد فرودین کردند
دم مرا صفت باد فرودین کردند
گیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردند
نمود لالهٔ صحرا نشین ز خونابم
چنانکه بادهٔ لعلی به ساتگین کردند
بلند بال چنانم که بر سپهر برین
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۰ - گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد
گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد
سخن دراز کند لذت نظر ندهد
شنیده ام سخن شاعر و فقیه و حکیم
اگرچه نخل بلند است برگ و بر ندهد
تجلئی که برو پیر دیر می نازد
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۱ - در این صحرا گذر افتاد شاید کاروانی را
در این صحرا گذر افتاد شاید کاروانی را
پس از مدت شنیدم نغمه های ساربانی را
اگر یک یوسف از زندان فرعونی برون آید
بغارت میتوان دادن متاع کاروانی را
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۲ - ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است
پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی
کجا عیش برون آوردن لعلی که در سنگ است
سخن از بود و نابود جهان با من چه میگوئی
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۳ - بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد به جوی اینهمه دیرینه و نو
چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۴ - جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
یکی خود را بتارش زن که تو مضراب و ساز است این
نگاه جلوه بدمست از صفای جلوه می لغزد
تو میگوئی حجابست این نقابست این مجاز است این
بیا در کش طناب پرده های نیلگونش را
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۵ - از داغ فراق او در دل چمنی دارم
از داغ فراق او در دل چمنی دارم
ای لالهٔ صحرائی با تو سخنی دارم
این آه جگر سوزی در خلوت صحرا به
لیکن چکنم کاری با انجمنی دارم
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۷ - این هم جهانی آن هم جهانی
این هم جهانی آن هم جهانی
این بیکرانی آن بیکرانی
هر دو خیالی هر دو گمانی
از شعلهٔ من موج دخانی
این یک دو آنی آن یک دو آنی
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۸ - بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله
هزاران ناله خیزد از دل پرکاله پرکاله
فشان یک جرعه بر خاک چمن از بادهٔ لعلی
که از بیم خزان بیگانه روید نرگس و لاله
جهان رنگ و بو دانی ولی دل چیست میدانی
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۹ - صورت گری که پیکر روز و شب آفرید
صورت گری که پیکر روز و شب آفرید
از نقش این و آن بتماشای خود رسید
صوفی! برون ز بنگه تاریک پا بنه
فطرت متاع خویش به سوداگری کشید
صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۰ - باز این عالم دیرینه جوان میبایست
باز این عالم دیرینه جوان میبایست
برگ کاهش صفت کوه گران میبایست
کف خاکی که نگاه همهبین پیدا کرد
در ضمیرش جگر آلوده فغان میبایست
این مه و مهر کهن راه به جایی نبرند
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۱ - لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
نرگس طناز او چشم تماشائی نداشت
خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود
زندگانی کاروانی بود و کالائی نداشت
روزگار از های و هوی میکشان بیگانه ئی
[...]