گنجور

 
اقبال لاهوری

خودی را مردم‌آمیزی دلیل نارسایی‌ها

تو ای درد آشنا بیگانه شو از آشنایی‌ها

به درگاه سلاطین تا کجا این چهره‌سایی‌ها

بیاموز از خدای خویش ناز کبریایی‌ها

محبت از جوانمردی به جایی می‌رسد روزی

که افتد از نگاهش کاروبار دلربایی‌ها

چنان پیش حریم او کشیدم نغمهٔ دردی

که دادم محرمان را لذت سوز جدایی‌ها

از آن بر خویش می‌بالم که چشم مشتری کور است

متاع عشق نافرسوده ماند از کم‌روایی‌ها

بیا بر لاله پا کوبیم و بی‌باکانه می نوشیم

که عاشق را بحل کردند خون پارسایی‌ها

برون آ از مسلمانان گریز اندر مسلمانی

مسلمانان روا دارند کافر ماجرایی‌ها