گنجور

 
اقبال لاهوری

بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو

که نیرزد به جوی اینهمه دیرینه و نو

چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد

رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو

زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است

ایکه در قافله ئی بی همه شو با همه رو

تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی

آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو

آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی

هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو

از تنک جامی ما میکده رسوا گردید

شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو