گنجور

 
اقبال لاهوری

لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت

نرگس طناز او چشم تماشائی نداشت

خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود

زندگانی کاروانی بود و کالائی نداشت

روزگار از های و هوی میکشان بیگانه ئی

باده در میناش بود و باده پیمائی نداشت

برق سینا شکوه سنج از بی زبانیهای شوق

هیچکس در وادی ایمن تقاضائی نداشت

عشق از فریاد ما هنگامه ها تعمیر کرد

ورنه این بزم خموشان هیچ غوغائی نداشت