گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۴

 

بتان چین و ختن سروران درگاهند

سزای تاج و سریرند و درخور گاهند

مبارزان مصاف و یلان رزم‌ْ گهند

دلاوران سپاه و سران درگاهند

همه به خیل ختن بر ز دلبری میرند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۵

 

ز بهر عید نگارا همی چه سوزی عود

چرا شراب نپیمایی و نسازی عود

بساز عود و بده یک شراب وصل مرا

که من بسوختم از هجر تو چو زآتش دود

چرا به من ندهی بادهٔ چو آب حیات

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۶

 

ایا شهی‌ که چو تو کس ندید و کس نشنود

چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود

کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر

که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود

هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷

 

ماه را ماند که اندر صدرهٔ دیبا بود

ماه کاندر صُدرهٔ دیبا بود زیبا بود

عاشقان را دل به‌دام عنبرین کردست صید

صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود

عنبر سارای او باشد نقاب لاله برگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸

 

اگر چه خرمی عالم از بهار بود

همیشه خرمی من ز روی یار بود

چو من به‌ خوبی و آرایش رُخش نگرم

چه جای خوبی آرایش بهار بود

سرشک ابر اگر افزون بود به‌ وقت بهار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹

 

تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود

دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود

صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک

دل او عاشق آن لعل شکر بار بود

نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰

 

تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود

عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود

تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد

آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود

تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱

 

تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود

وز ملک‌ سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود

تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی

هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود

تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۲

 

روی او ماه است اگر بر ماه مشک افشان بود

قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود

گر روا باشدکه لالستان بود بر راه سرو

بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود

دل چوگوی و پشت چون چوگان بود عشّاق را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۳

 

تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود

عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود

طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود

دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود

هر ندیمی زان او با فر افریدون بود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴

 

آمد آن فصلی ‌کزو طبع جهان دیگر شود

هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود

باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود

باغ ازو مانند لعبت‌خانهٔ آزر شود

کوهسار از چادر سیماب‌گون آید برون

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵

 

ای خداوندی که گر عزم تو بر گردون شود

قطب گردون پیش عزم تو سزد گر دون شود

چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم

گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود

گرچه اَ‌فْریدون به افسون جادوان را بند کرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۶

 

چیست آن آبی‌ که رخ را گونهٔ آذر دهد

تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد

تلخ دیدستی‌ که شیرینی فزاید عیش را

آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد

آفتاب است او که مجلس گرم‌ گرداند همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۷

 

تا شه عالم به بهروزی و پیروزی رسید

باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید

کرد باید سروران را در چنین روزی نشاط

خورد باید بندگان را در چنین وقتی نبید

فرخ آمد طلعت سلطان برین فرخنده باغ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۸

 

جشن خزان به‌خدمت شاه جهان رسید

رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید

از عکس رایت وی و از نور آفتاب

وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید

شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۹

 

برمعین دین پیغمبر مبارک باد عید

چشم بد باد از جمال و ازکمال او بعید

صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش

هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید

عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۰

 

تا مبارک رایت شاه جهان آمد پدید

در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید

پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی

شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید

بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشک‌بیز

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۱

 

گوهر سلجوق کز نور بخارا در رسید

هم به مشرق هم به مغرب نور از آن‌گوهر رسید

ابتدا از طغرل و جغری در آمد کار ملک

نام ایشان در جهانداری به هرکشور رسید

آنگهی بر تخت غم بنشست شاه الب ارسلان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۲

 

شاه سنجر چون ز میدان جانب ایوان رسید

از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید

تا به ‌کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب

زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید

موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۳

 

بنازد جان اسکندر به سلطان جهان سنجر

که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر

به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی

چنین فتحی که‌ کرد امسال سلطان جهان سنجر

معزالدین والدنیا خداوند خداوندان

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۸۸
۸۹
۹۰
۹۱
۹۲
۳۷۳