گنجور

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - این قصیده را به طریقهٔ خاقانی سروده است

 

ای پرتو جمال تو را مظهر آفتاب

آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب

اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند

چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب

حربا زلال عشق تو از مهر می کشد

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - قصیده در پند و اندرز و بی وفایی دنیا

 

هر چند که دنیاست رَه و ما همه راهی

افتاده مرا زورق هستی به تباهی

پوشیده شب ظلمت گیتی، گهرم را

من چشمهٔ حیوانم و هند است سیاهی

یا هست مضیّق تن و من یوسف زندان

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۴۷ - در توصیف خود سروده است

 

بنده ام، مسکنت سرای من است

خاکم، افتادگی عصای من است

سر ز تیغ جفا نمی تابم

هر چه خواهد کند، خدای من است

صافیِ می فروش دیر مغان

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - در بیان حال خود و نصیحت

 

چشمم گشوده است در فیض نوبهار

از داغ، ریخته ست دلم طرح لاله زار

منت خدای راکه به عون عنایتش

منت پذیر نیستم از خلق روزگار

پنجاه ساله، هستی پا در رکاب من

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در شکایت از روزگار

 

نبندی دل ای بخرد هوشیار

به جادوی نیرنگی روزگار

فریبنده دیوی ست زرّین پرند

سیه دل نگاریست سیمین عذار

فریبا نگردی به دستان او

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - به یکی از آشنایان خود نوشته است

 

کشور هند که بادا بری از خوف و خلل

آفتابیش فرازندهٔ قدر است و محل

کز شرف سایهٔ آن باج نهد برخورشید

شرف از پایهٔ او وام کند اوج زحل

آفتاب فلک اعظم دولت، دِدی دَت

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - خطاب به یکی از سخیفان و فرومایگان

 

تا گشت عدل و رای تو معمار روزگار

در هم شکسته شد در و دیوار روزگار

از سیل بیخ و بُن کن ظلمت نمانده است

آسودگی به سایهٔ دیوار روزگار

غیر از فغان و شکوه نخیزد ترانه ای

[...]

حزین لاهیجی
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را

فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را

طغراکش فرمان قضا و قدر خویش

بی دست و قلم کرد همان امر قدم را

لازم که قضا طبل زنان می رود آخر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را

گویا که به تصویر کشیده است کمان را

هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من

از ناز، میان را وز انداز دهان را

عمری است که در دامن زلف تو زدم دست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

بس بلند است قصر و خانهٔ یار

در تصور ز سر فتد دستار

در رهش بسکه دست و پا زده ام

پا ز رفتار ماند و دست از کار

بعد از اینم غم حساب نماند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

کی ز کوی تو سعیدا نفسی می شد دور

گر خیال تو نمی داد دلش را دستور

گرچه در صورت ظاهر ز تو دور افتادم

نیست منظور خیالم بجز ایام حضور

پرتو شعلهٔ دیدار منور دارد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

دانی که چیست بار ترازوی این دو دم

این پله اش حدیث حدوث است آن قدم

آباد باد ملک عدم زان که در وجود

آمد جهان و هر چه در او هست از عدم

با آن که پی به پی ز پی عمر می روم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

 

آن که خوانی نام او نفس بهیم

در حقیقت اوست شیطان رجیم

نیست در عالم عجایب تر ز نفس

نیست یک ساعت به حال مستقیم

در دمی مردی خدادان می شود

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

قرآن چو به حرف آمد و مخلوق شد انسان

آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان

در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت

موصوف نگردید بجز حضرت انسان

چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸

 

ز دست این فلک اژدر تمام دهن

بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن

ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام

روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن

به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹

 

ز شوخی خطش غوطه زد در نگاه

که شد دیده را نور بینش سیاه

ز عکس هلال سر انگشت او

بر اوج فلک شد نمایان دو ماه

به رد کلام عدو از قضا

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی

چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی

ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت

قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی

هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

به چشم خلق شود تا عزیز گرد رهش

کشد به دیدهٔ خود سرمهٔ سلیمانی

چها گذشته به دور خطش ز دل ها زلف

مگر کند به صبا شرح این پریشانی

وگرنه کیست که با صد زبان ادا سازد

[...]

سعیدا
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در لذت غم و مدح رسول اکرم (ص) با تجدید مطلع گوید

 

حاشا که کشم بهر طرب ساغر جم را

از غم چه شکایت من خو کرده بغم را

هیهات کز ایام حیاتش بشمارم

روزی که نیابم بدل آسیب الم را

زنهار که می نوشم و بیهوده بخندم

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - یک قصیده

 

ای یافته صبح از دم جانبخش تو دم را

آموخته بحر از کفت آئین کرم را

در عهد جوانبختی عدل تو عجب نیست

گر پیر فلک راست کند قامت خم را

آثار قدومت به پرده نشانده است

[...]

طبیب اصفهانی
 
 
۱
۳۰۵
۳۰۶
۳۰۷
۳۰۸
۳۰۹
۳۷۶