گنجور

 
سعیدا

آن که خوانی نام او نفس بهیم

در حقیقت اوست شیطان رجیم

نیست در عالم عجایب تر ز نفس

نیست یک ساعت به حال مستقیم

در دمی مردی خدادان می شود

در دمی بدتر ز شیطان رجیم

چون ببیند مرده ای را می برند

می گدازد همچو مویی او ز بیم

می شود تن خسته و دل مضطرب

لرزه در اعضاش افتد چون نسیم

با کسان گوید که در راه خدا

با فقیران نان برآرید و حلیم

روی سوی حضرت حق می کند

کای خدا دستم بگیر و ای کریم

ناله و زاری و افغان می کند

توبه از کردار و افعال قدیم

یک به یک مشهود می گردد ورا

از عذاب قبر و از نار جحیم

باز چون آن قصه اش از یاد رفت

گشت تن فربه ز خون و لحم و ریم

می شود فرعون وقت خویشتن

جنگ می آرد به موسای کلیم

هر زمان آیینه ای گیرد به کف

تا نماید روی چون پای سقیم

خوش کند دل را و خندد بر بروت

ریش را شانه کند سازد دو نیم

قشر می بیند وقوف از مغز نی

بی خبر تا چیست در زیر ادیم