گنجور

 
حزین لاهیجی

کشور هند که بادا بری از خوف و خلل

آفتابیش فرازندهٔ قدر است و محل

کز شرف سایهٔ آن باج نهد برخورشید

شرف از پایهٔ او وام کند اوج زحل

آفتاب فلک اعظم دولت، دِدی دَت

کآفتاب فلکش کرده رقم، عبداقل

جلوه اش گر به صنم خانه گذار اندازد

عزّت او شکند رونق عزّی و هبل

ذوق نوشین لب او کرده به شیرین کاری

دل پرشور مرا خانهٔ زنبور عسل

شوق سودازدگان راه نفس راگیرد

نشتر غمزهٔ او،گر نگشاید اکحل

گر گرانقدری او لنگر تمکین فکند

تاگلو غرق کند گاو زمین را به وحل

خرد پیر نیارد گره از کار گشود

هست این عقده مگر نزد خرد لاینحل

از صیاح عرب و فرس و فرنگ و لُر و هند

هر چه مستعمل او نیست، شمارم مهمل

یاد آن غمزه اگر در دل بسمل گذرد

لذّت نوش دهد نشتر چون خار اجل

نیزهٔ خطی او کرده به اجرام سپهر

آن تطاول که مگر میل کند با مکحل

فیل گردون صفت او چو درآید به خرام

افکند صدمهٔ او، گاو زمین را به وحل

حبّذا این چه شکوه است و چه جاه و چه جلال؟

مرحبا، این چه علوّ است و چه شأن و چه محل؟

چون نگیرد سخنم نازکی از فکر دقیق

دارم اندیشهٔ آن موی میان را به بغل

ای سرآمد به هنر بر همه اصحاب کمال

وی سر و سرور و سردفتر ارباب محل

سخنی چند سزاوار تو دارم بشنو

در جهان ما صدق نکتهٔ ما قلَّ و دَل

کِشت دولت نشود سبز،گر از خون عدو

جوهر تیغ تو، جاری ننماید جدول

گر تو ای جان جهان پا نگذاری به میان

کار ایّام شود چون تن بی جان، مهمل

جُست در هند بسی، دیدهٔ انصاف و نیافت

جز تو شایان نثار گهر مدح و غزل