گنجور

 
سعیدا

ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی

چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی

ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت

قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی

هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است

هزار سجدهٔ شکر آورد به هر قدمی

کمال ذات تو را فهم کس کجا سنجد

که کی احاطه تواند وجود را عدمی؟

ز طوف کوی تو دورم فلک چرا انداخت

ز دست چرخ ندارم به غیر از این المی

کشم غم تو به جان تا نفس بود باقی

که نیست هیچ دمی بی شکنجهٔ ستمی

شکسته رونق اصنام گرچه در عهدت

من از خیال تو دارم به دل نهان صنمی

تو پادشاه جهان، من کمینه سائل تو

رجا ز شاه گدا را بود دم و قدمی

گهی فغان کنم و گاه گریه انگیزم

شنو ز نغمهٔ عشاق خویش زیر و بمی

گدای کوی تو را بر جبین بود پیدا

نشان دولت باقی و جاه و محتشمی

شکسته کاسهٔ آبی که بینوا دارد

کند به خارق عادات کار جام جمی

نشد ترشح اشکم ز دیده کم هرگز

ز خون اگر به دلم بود تا گمان نمی

از آن زمان که چپ و راست را شناخته ام

به غیر داغ ندیدم به دست خود درمی

نشان عشق و محبت به آل و اصحابت

به خط کاتب صنع است در دلم رقمی

کجا خیال سعیدا رسد به کنه کمالت

چسان محاصره سازد وجود را عدمی؟