گنجور

 
طبیب اصفهانی

حاشا که کَشَم بَهْرِ طَرَب، ساغَرِ جَم را

از غَم چه شکایت، منِ خوکرده به غَم را؟

هیهات کز اَیّامِ حَیاتش بِشُمارم

روزی که نیابم به دل، آسیبِ اَلَم را

زنهار که می نوشم و بیهوده بخندم

تا یافته‌ام چاشنیِ زهرِ ستم را

ای عشرتیان! این‌همه انکار ز غم چیست؟

رفتم بچشانم به شما، لِذَّتِ غم را

ذوقِ اَلَم از سینه‌یِ خونین‌جگران پُرْس

کافسرده‌دلان، قَدْر بدانند اَلَم را

آن قدر شناسم که چو شب‌ها، سِتَم و غَم

سازند به سرمنزلِ من، رنجه، قدم را

از ذوق زَنَم بوسه و بر دیده گُذارم

شکرانه‌‌یِ آن پایِ غَم و دستِ سِتَم را

از بس که چو دیرینه رفیقانِ موافق

دانیم غنیمت، من و غَم، صحبتِ هم را

زان بیم که افتد به میان، طرحِ جدایی

غَم، دامنِ من گیرد و من، دامنِ غَم را

غم نیست اگر بَرشِکَند مَحْفِلِ عِشْرَت

یارب که شکستی نرسد مَجْلِسِ غَم را

یارانِ غَم‌آشام چو با هم بنشینند

تا باز نمایند به هم طاقتِ هم را

افتد چو به من، دور بگویند که دوران

از حوصله، افزون دَهَدَم ساغَرِ جَم را

دی برد فریبِ هَوَسَم، جانِبِ گُلْشَن

گفتم به صبا کز چه کنم چاره‌یِ غَم را؟

حاشا که دگر، لب به شکرخنده گُشَایم

آن به که کنم صَرْفِ غَمی، این دو سه دَم را

از باده اگر تائِبم، از زُهْد و وَرَع نیست

ای آن‌که به من، عَرْضِه کُنی ساغَرِ جَم را

ساقی اگرم دوست بُوَد بوسم و نوشم

ریزَد همه گر در قَدَحَم، شربتِ سَم را

دوشینه که پنهان ز خرد بود خیالم

تا یاد کنم چاره، جگرکاویِ غم را

رفتم به خَرابات و چو پیرِ خِرَدَم دید

در پایِ خُم افتاده و درباخته دَم را

گفتا که ز ته‌جُرعه‌یِ جَم، دل نَگُشاید

بُگذار ز کَف، ساغَر و بَردار قَلَم را

اوراقِ معانیت، فراموش و تو خاموش

مپسند از این بیش، نگهبانیِ دَم را

تاری دو سه از زلفِ عروسانِ سخن کَش

شیرازه کن این دفترِ پاشیده ز هم را

این نغمه چو شد گوشزدِ شاهِدِ طَبْعَم

بگذاشت در این عرصه، دلیرانه، قدم را

گفتم، بُوَد آن بِه که به آرایشِ عنوان

مَدْحی کُنَم و تُحْفِه بَرَم فَخْرِ اُمَم را

آسوده یثرب شهِ لولاک، محمد (ص)

کز قُرْبِ حَریمش، شَرَف افزوده حَرَم را

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
ابوالفرج رونی

امروز نشاطی است فره فضل و کرم را

و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را

زیرا که در او بر شرف گوهر آدم

تقدیر همی وقف کند عرض حشم را

منصور سعید آنکه به انعام و به افضال

[...]

انوری

ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را

وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را

از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست

گر کار گذاریست قلم را و کرم را

تقدیم تو جاییست که از پس روی آن

[...]

سیف فرغانی

ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را

بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را

خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش

در موکب حسنت مه استاره حشم را

در جیب چمن باد صبا مشک فشاند

[...]

کمال خجندی

دوش از در میخانه بدیدیم حرم را

می نوش و ببین قسمت میدان کرم را

فرمان خرد بر دل هشیار نویسند

حکمی نبود بر سر دیوان قلم را

ای مست گر افتی به سر تربت شاهان

[...]

میلی

ای قافله‌سالار، غمت راه عدم را

وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را

افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت

سرمایهٔ آسوده‌دلی کرده الم را

هرگه گذری از در بتخانه خرامان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه