گنجور

 
حزین لاهیجی

هر چند که دنیاست رَه و ما همه راهی

افتاده مرا زورق هستی به تباهی

پوشیده شب ظلمت گیتی، گهرم را

من چشمهٔ حیوانم و هند است سیاهی

یا هست مضیّق تن و من یوسف زندان

یا خود من و چرخیم به هم، یونس و ماهی

یا انجم سطع فلک و صبح جهانم

از اشک سحرگاهی و از آه پگاهی

انصاف به دیوان که جویم به که نالم؟

دعوی ز من و از فلک سفله گواهی

من دانم و دل کز ستم دهر چه دیدم

دل آینهٔ صورت حال است کماهی

برگوهر من رفته ستم در خزف آباد

نه حسرت مالی ست نه اندیشهٔ جاهی

هر لحظه بود نفرتم از دهر فزونتر

تا هست در اقطار جهان، آمر و ناهی

اسباب مساعد نشد، ایّام معاون

ورنه نیم از روی خرد، مُخطی و ساهی

صد پلّه فرود آورد از قدر مقامم

گر عقل خطابم دهد ادراک پناهی

من نورم و اجرام طبیعی همه ظلمت

یکجا نشود جمع سفیدیّ و سیاهی

یاور نه و اسباب تنافر همه حاضر

در عهد من آماده بود هر چه بخواهی

بی گرز و کمند از کف رستم چه گشاید؟

رایج به زر و سیم شود سکّهٔ شاهی

با جوهر ذاتی چه کند سام تهی دست؟

جان مفت دهد، تیغ ز کف داده سپاهی

فرزین چو گشادی ندهد فیل شود مات

هر کس به حریفی ست درین عرصه، مباهی

گر جذبهٔ بیجاده عنان گیر نگردد

جنبش ز مقامی نکند، قوّت کاهی

در پیچ و خم غم، گسلد رشتهٔ عمرش

رستم نرسد گر به سر بیژن چاهی

انتاج محال است ز شکلی که عقیم است

تدبیر چه سازد به قضایای الهی

معنی نبود در رقم دفتر ایّام

تاریخ جهان است پر از قصهٔ واهی

کودک نیم ای چرخ که بازم به تو لُعبت

اقبال تو خوش باد به اصحاب ملاهی

ته کاسهٔ جم روزیِ این گرسنه چشمان

ارزانی این تاجوران تخت و کلاهی

سختی ز تو، از صبر قوی پنجه تحمّل

خصمی ز تو، از دیدهٔ من خیر نگاهی

پایان نبود بخل تو و همّت ما را

ابعاد مجرد نپذیرند تناهی

از قسمت افلاک حزین، این گله بگذار

از بیش وکم آن نفزایی و نه کاهی