گنجور

 
حزین لاهیجی

چشمم گشوده است در فیض نوبهار

از داغ، ریخته ست دلم طرح لاله زار

منت خدای راکه به عون عنایتش

منت پذیر نیستم از خلق روزگار

پنجاه ساله، هستی پا در رکاب من

با ذلت سرای سپنجی نشد دچار

مشت استخوان جسم فنا را به زندگی

هرگز به دوش خلق نکردم چو مرده بار

مستغنیانه گام زدم چون مجردان

بردم اگر پیاده وگر تاختم سوار

گرحلقهٔ هلال و سمند سپهر بود

پا را نکرده ام به رکاب کس استوار

ابنای روزگار عیال همند و من

می زیبدم به غیرت مردانه افتخار

یکران همّت است به زیر رکاب من

بر باد پای عزم خودم چون فلک سوار

تمکین به خود گزاف چو کشتی نبسته ام

فطری بود چوکوه مرا لنگروقار

ننهاده ام به صدر ونعال کسی قدم

نشکسته ام ز جام و سفال کسی خمار

نفکنده ام به مهره و نقش کسی دوشش

نگرفته ام به کاخ سپنج کسی قرار

مرهون منتی نیم از فیض بحر و بر

ممنون قطره ای نیم از ابر نوبهار

نگرفته ام ز دست مسیح و خضر قدح

نشکسته ام ز گرده خورشید و مه، نهار

همّت برآن سراست که خرگه برون زند

از تنگنای عرصهٔ این نیلگون حصار

در کودکی که بود دلم مایل هنر

جوشید ذوق شعر ز طبع گهر نثار

هر مصرعم ز زلف رسا دلفریبتر

هر نقطه ام به شوخی خالِ عذار یار

حسن بلاغت و نمک گفتگوی من

شوری فکند در دل عشّاق بی قرار

صوفی به خانقاه، سرایید گفته ام

مطرب به ساز بزم، ز شعرم کشید تار

در شرق و غرب شعشعهٔ فکرتم دوند

عالم گرفت لمعهٔ این تیغ آبدار

هر صفحه را ز سنبل و ریحان چمن چمن

مرغوله ریز خامهٔ من ریخت در کنار

می گفت ادیب عقل که با شعر خو مگیر

ترسم فرو برد سر کلک تو را به عار

فکری که هست قائمهٔ عرش معرفت

نطقی که کرده روح قدس نفخه اش نثار

در بحر نظم، کز خزف ابلهان پر است

حیف است ربزد آب رخ فضل و اعتبار

بنگر به خسّت شرکا و نظر بپوش

ازگلشنی که دیده خراشد به نیش خار

اوّل ببین، حریفِ که می بایدت شدن

وانگه درآ به عرصهٔ میدان گیر و دار

زینها گذشته، تربیت دیگرت کنم

ای درگهت ز راه هنر در شکسته خار

آگه مگر نه ای که گذارد کم هنر

از مایهٔ نصیب تو چرخ ستیزه کار؟

افزون مکوش و مصلحت کار خود ببین

زین بیشتر ستم به دل و جان روا مدار

من گفتمش که آنچه سرودی به گوش من

آیات حکمت است و سزاوار گوشوار

لیکن یکی ست سود و زیان زمانه ام

سنجیده ایم هر دو، به میزان اعتبار

شاید رسد به اهل دلی گفتگوی من

کیفیّتی فزایدش این جام بی خمار

از نقش کم زنان چه زیان پاکباز را؟

کی همسر منند حریفان بدقمار؟

جوقی سیه زبان تهی مغز، چون قلم

مشتی زنخ زنان سفه سنج نابکار

بازار گرمی خزف این گروه را

عارف نهد چه وزن، به میزان اعتبار؟

شعرش مخوان که مشت کلوخی فراهم است

نظمش مگو که ناسره قلبی ست کم عیار

سستی مثابه ای! که گشایند چون دهن

جولاهه ای تنیده مگر تار، گرد غار

خام است و بی طراوت و بی مغز و بی مزه

فالیز بهمن آورد این گونه میوه بار

دیماه خاطرند به الفاظ بارده

یخ بندد از برودتشان در جگر بخار

و آن نکته ات که رزق کمی گیرد از هنر

روشن بود به تجربه کاران روزگار

امّا گزیر نیست که برهان خسّت است

رزق دو روزه را به هنر کردن اختیار

دندان آز، تیز به الوان رزق نیست

ما را همین به خوردن خون دل است کار

پاسخ چو دادمش، خردم اذن داد و گفت

میدان ز توست، گوی سخن زن به اقتدار

دادم عنان به طبع، اگر سهل اگر حرن

راندم کمیت خامه، اگر بحر اگر کنار

تا این زمان که عمر ز پنجاه درگذشت

دارم بنان و خامه، همان طفل نی سوار

ظلمی،که بر قوافی بیچاره رفته بود

از شاعران کُند شعور و ستم شعار

یکسر زدودم، از قلم معدلت شیم

انصاف دادم، از رقم کسروی مدار

کام سخن ز کلک من افتاد در شکر

دام نفس مراست، غزال ختن شکار

تا قرب سی هزار ز اشعار دلفریب

بر صفحهٔ زمانه نوشتیم یادگار

معنی به حشمتی که بود بحر پرشکوه

لفظش به جودتی که بود موج جویبار

سنجیدگی چنان که ز لب ناشنیده گوش

بی اختیار، دل کشدش در بر و کنار

پیرایهٔ قبول و صفای نفس به هم

لطف اشارت و نمک عاشقی به کار

شرمندهٔ من است گهرهای آبگون

پروردهٔ من است سخنهای آبدار

از شرم نقطه ای که سنان نیم فشاند

خورشید خویش را زده، بر تیغ کوهسار

گاهی مگر به خاطر آیندگان رسیم

ما در گذرگه و سخن ماست پایدار

مست گذاره ایم چو موج از قفای هم

در کاروان ما قدمی نیست استوار

اکنون نمانده است به دل ذوق گفتگو

کوتاهی از من و کرم از آفریدگار

خامش حزین که نامه به پایان رسانده ای

وقت است خامه را فکند، دست رعشه دار