گنجور

 
سعیدا

ز دست این فلک اژدر تمام دهن

بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن

ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام

روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن

به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ

نه یوسفم که تو را کینه است نی بیژن

حیا ز چشم جهان رفته بسکه بگریزم

ز خانه ای که به دیوار او بود روزن

ز بس به مردم بیگانه خو گرفته دلم

چو چشم آینه از یاد رفته فکر وطن

مدوز دیده به بند قبای تنگ کسی

که هست نام کفن در لباس پیراهن

لباس عافیت از کارخانهٔ گردون

ندیده ایم به دوش کسی به غیر کفن

جهان به گوشهٔ سلاخ خانه می ماند

یکی گرفته زر و دیگری گرفته رسن

یکی به بیع مقید یکی به دلالی

یک بریده سر و دست و دیگری گردن

نمی شود ز شکر خواب خود دگر بیدار

اگر به خواب ببیند کسی تو را به سخن

به معنیت نرسم لیک این قدر دانم

که جان پاک تو او گشته است روح بدن

سماع پاک تو از لطف خویش اگر خواهد

دهد به صورت دیوار، ذوق حرف زدن

به غیر دست تو از دست هیچ کس ناید

زانبیا قلم رفته را دگر کردن

به داد ما نرسیدی مگر به مذهب تو

درست نیست ز حال شکسته پرسیدن؟

من از حیات جهان این دو مدعا دارم

نظر به روی تو کردن، ز عمر برخوردن

به سیر عالم معنی شراب زاد راه است

که اول سفر ما بود ز خود رفتن

نظر به بد مگشا دیده پاک کن از عیب

که هیچ معصیتی نیست بد ز بد دیدن

هوای راحت جسمت در آتش اندازد

که شمع سوخته است از برای رشتهٔ تن

ز بحر فکر میا چون صدف برون هرگز

اگرچه معنی بکرت بود چو در عدن

هزار دیده به الماس تیز کرده فلک

کجا ز دست جهان می شود نهان معدن

عقیق، سکهٔ خود باخت بهر نام و نشان

ولی چه سود که مشهور گشته نام یمن

چو مو به لقمه میاویز در گلوی کسی

اگر گره خورد از لاغریت، رشتهٔ تن

کمم ز پشه و نمرود نیستم ای چرخ

که می کشی به روش انتقام او از من

ز نقش های جهان دلنشین نشد نقشی

به غیر نقش خودی از خیال دل کندن

به مذهب فقرا کم ز خودفروشی نیست

به روی نقره و زر نام خویشتن بردن

چنان بد است به بردن طمع ز کس که بود

اگر حکایت بیرون به خانه آوردن

ز تاب یک سر آن موی برنمی آید

کسی که تاب [همی داد] حلقه ای آهن

سخن مگوی که عین خطاست غیر از شکر

اگرچه هست سعیدا تو را زبان الکن

 
 
 
عنصری

فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن

بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن

چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من

روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن

بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

خدای داند بهتر که چیست در دل من

ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن

چو مهربانان در پیش من نهادی دل

نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن

همی ندانست این دل که دل سپردن تو

[...]

ازرقی هروی

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن

هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن

چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا

چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن

گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۵۳ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

هوا همی بنکارد بحله روی چمن

صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن

سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم

بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن

زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست

[...]

مشاهدهٔ ۱۸ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن

چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند

چو یادم آید از دوستان و اهل وطن

سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۴۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه