بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را
فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را
طغراکش فرمان قضا و قدر خویش
بی دست و قلم کرد همان امر قدم را
لازم که قضا طبل زنان می رود آخر
تقدیر به هر سو که نهاده است قدم را
از روز ازل تا به ابد دفتر خود کرد
بنوشت به عنوان قلمش «نحن قسم» را
بر صنعت صانع نگر و دفتر تقدیر
کز روز، ورق کرده و شب، حبر رقم را
شیرازهٔ مجموعه زمین است به تحقیق
افلاک مجلد شده این دفتر غم را
راضی به قضا کرد و به تن روح درآورد
از پشت به تقدیر برآورد شکم را
از لطف عیان کرد به ما شهر وجودی
وز قهر نشان داد به ما راه عدم را
گر جرم نمی بود [و] معاصی صفت جود
می ریخت به شمشیر کرم خون کرم را
غازی به غزا چون نرسد دست ز غیرت
بر خویش کشد خنجر غم تیغ الم را
هر ذره به خورشید حقیقی است دلیلی
نگذاشته بیجا به سخن کسره و ضم را
بی فرع کجا راه توان برد به اصلی
داری نظری خوب ببین سایهٔ هم را
گر مظهر خود کرد جهان را چه عجایب
سر پیش کند چون به ره افتاد قدم را
تا راه برد بنده به شکرانهٔ صحت
ایجاد نمودند در اجسام سقم را
گر طعنه زند ناقص و با سنگ کم خویش
خاطر شکند چون من محزون دژم را
من رنجه بگردم که ندانست و خطا کرد
جاهل که نداند نه صمد را نه صنم را
با اهل دل ای جان به ادب باش که جهال
از جهل، صنم خانه شمردند حرم را
با بدگهران پند و نصیحت نکند سود
بی فایده افسون نتوان کرد اصم را
قدر نفس پاک چه دانند خسیسان
ایشان که همه عمر ندیدند ندم را
عیب است ستایش به هنر بی هنری را
قایل نبود میکده، قندیل حرم را
از فربه و آماس چو تفریق ندارند
ارباب دول عدل شناسند ستم را
زینهار که گر محنت از ایام ببینی
در صورت اظهار مکش معنی غم را
از هم به کسی شکوه مکن خود غم هم خور
بر هم نتواند زد از هم غم هم را
برخیز سعیدا پی تقدیر و قضا رو
کاین هر دو برآرند دمار هم و غم را
دل خوش به معانی کن و در فکر سخن گوش
از یاد بر اندیشهٔ افزونی و کم را
خون دل خود ریز و بیفشان به رخ خویش
تا چند بمالی تو به رو رنگ بقم را؟
بر توسن اندیشه بنه زین حقیقت
بر مرکز تحقیق رسان جلوهٔ هم را
بی واسطه فریاد کن و خواه نگاهی
زان گوشهٔ چشمی که اخص کرده اعم را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
امروز نشاطی است فره فضل و کرم را
و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را
زیرا که در او بر شرف گوهر آدم
تقدیر همی وقف کند عرض حشم را
منصور سعید آنکه به انعام و به افضال
[...]
ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را
وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را
از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست
گر کار گذاریست قلم را و کرم را
تقدیم تو جاییست که از پس روی آن
[...]
ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را
بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را
خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش
در موکب حسنت مه استاره حشم را
در جیب چمن باد صبا مشک فشاند
[...]
دوش از در میخانه بدیدیم حرم را
می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
ای مست گر افتی به سر تربت شاهان
[...]
ای قافلهسالار، غمت راه عدم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسودهدلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.