گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - در مدح میر سعد الدین اسعد گوید

 

تنم زبانه آتش ز سوز جان دارد

چه حاجت است بگفتن که خود زبان دارد

چو تار چنگ دل من ضعیف شد از درد

چنان که باد بر او گر وزد فغان دارد

شب از فراق تو دود دلم بماه رسید

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح میر نجم الدین محمود گوید

 

چو قتل اهل دل از غمزه تیر یار کند

مرا هلاک به شمشیر انتظار کند

اگرچه خاک شدم چشم آن هنوزم هست

که سرو قد تو از چشم من گذار کند

تو آفتابی و گر من غبار ره گردم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه قلی بیک گوید

 

المنه لله که شب هجر سر آمد

خورشید من از مشرق مقصود برآمد

ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته

کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد

ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در ماتم حسین (ع) گوید

 

واحسرتا که دیده ز حسرت پر آب شد

در ماتم حسین علی دل کباب شد

ای آسمان اگر در رحمت گشاده یی

ظلم تو بر حسین علی از چه باب شد

فرق شریف آل علی بر زمین چراست

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - در مدح سعد الدین اسعد گوید

 

چنین که سر بفلک سرو قد یار کشد

ز عاشقش چه خبر گر فغان زار کشد

جدا ز کوی تو مردم خوش آنکه خاک شوم

که ذره ذره بکوی توام غبار کشد

ز افتخار کند سرکشی نه از تندی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مرثیه ملک منصور گوید

 

بهار آمد و نخل روان ز عالم شد

بهار خرم عالم خزان ماتم شد

دریغ و درد که از سروران عالمگیر

بیادگار یکی مانده بود و آنهم شد

جهان سیاه شد از این عزا و چون نشود

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در مرثیه نجم السعادت گوید

 

از جهان رفت آنکه مانندش درین عالم نبود

شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود

علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت

غیر عمر از آنچه می بایست هنچش کم نبود

چون مسیحا گرچه می‌بخشید جان مرده را

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح قاسم پرناک گوید

 

سلطان روم حمله چو بر خیل زنگ کرد

زد افتاب تیغ و زمین لاله رنگ کرد

درع ستاره شیر پلنگینه پوش چرخ

زیر قبا نهفته چو جرم پلنگ کرد

خورشید زین به نقش چو زد حلقه هلال

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷ - در مدح نجم الدین محمود گوید

 

شنید گوش من از هاتفی شب دیجور

که ای بخواب طرب خفته در سرای سرور

خبر زباد اجل نیستت مگر که شدی

چو گل بعمر دوروزه ز غافلی مغرور

دگر بکوی عبادت کجا رسی هیهات

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - در موعظه گوید

 

کسی کز خود نشد آگه چه فیض از ملک اسرارش

خبر از عالم معنی نباشد نقش دیوارش

ز راه کعبه دل دور کن سنگ بت هستی

اگر هم کعبه سنگ ره شود از راه بردارش

کسی در باغ دهر از بهر گل چیدن چرا گردد

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در مدح معز الدوله گوید

 

سوار من که سرم باد گوی میدانش

سر منست و سر زلف همچو گانش

هزار یوسف مصری کمست اگر هردم

فرو روند بفکر چه زنخدانش

از آن همیشه گریبان درم که در کارم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید

 

ای با سپهر بوقلمون هیبتت به جنگ

روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ

تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش

طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ

شیر حقی و طایر فرخنده یا علی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - مدح سید شریف

 

ای گفته اسان تو با چرخ نیل رنگ

کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ

روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند

کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ

سید شریف ایکه کمر بسته تر است

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۲ - درمدح سعد الدین اسعد گوید

 

نمود بار دگر قامت خمیده هلال

زهی خجسته که آمد بفال دولت دال

فتاد ناخنه در چشم چرخ از مه نو

شفق گشود از آن معنیش رگ قیفال

بگردن از مه نو طفل نو رسیده عید

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در مدح شاه اخی بیک گوید

 

باز شد وقت طرب آمد سوی گلزار گل

برگ عیش عندلیب آورد دیگر بار گل

صبحدم، خونین دل بلبل گشاید در چمن

چون بخندد غنچه و بنمایدش دیدار گل

گل درون پرده شب در خواب ناز و بامداد

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در مدح شیخ نجم الدین مسعود گوید

 

الله الله مگر اینواقعه خواب است و خیال

که مرا بخت رسانید به معراج وصال

یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست

که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال

گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - در مدح قاضی القضاه رکن الدین مسعود گوید

 

در خاک و خونم از غم چون لاله داغ بردل

دستم بگیر پایم بر آر از گل

خالت میان ابرو هندوی مست کرده

دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل

سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۶ - در مدح قاضی شاه ملا گوید

 

منت ایزد را که بنمود از فلک دیگر هلال

دیده ما دید عین عید را بر سر هلال

مردم چشمم ز مژگان دراز انگشت وار

مینماید از نشاط اکنون بیکدیگر هلال

تا بر آید بر فلک قندیل ماه بدر باز

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - در موعظه گوید

 

ایدل گدایی از کرم کار ساز کن

خود را زمنت همه کس بی نیاز کن

توحید چیست ترک تعلق ز هر چه هست

یعنی بروی غیر در دل فراز کن

گوهر بزهر چشم نیز زد ز ناکسان

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - مدح امیر المومنین (ع)

 

سرزدم از خواب صبحی کز نسیم عنبرین

شبنمی از عنبر اشهب نشستی بر زمین

بادمیبردی بعالم فوج فوج و موج موج

کاروان در کاروان منزل بمنزل مشک چین

نکهت جان عالم اندر عالم و پنداشتم

[...]

اهلی شیرازی
 
 
۱
۲۶۵
۲۶۶
۲۶۷
۲۶۸
۲۶۹
۳۷۶