گنجور

 
اهلی شیرازی

از جهان رفت آنکه مانندش درین عالم نبود

شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود

علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت

غیر عمر از آنچه می بایست هنچش کم نبود

چون مسیحا گرچه می‌بخشید جان مرده را

کار چون با خود فتادش مهلت یکدم نبود

رفت تا در ملک جان سازد بنای جاودان

زانکه دید این خانه گل را بقا محکم نبود

زخم هر کس را که می بینیم دارد مرهمی

آه ازین زخمیکه هیچش در جهان مرهم نبود

دشمن ناکس که آخر چشم او اینکار کرد

زهر چشمش کم ز زهر افعی و ارقم نبود

یوسف گمگشته پیدا گشت و آنمحبوب جان

آنچنان گم شد که پنداری درین عالم نبود

حضرت نجم السعادت آفتاب مرحمت

آن بلند اختر که عرش از ذات او اعظم نبود

پیش خورشید ضمیرش هرگز از ذرات کون

ذره یی پنهان نگشت و نکته یی مبهم نبود

ذره یی کز خاکپای او بگردون میرسید

گر نبود افزون ز ماه آسمان کم هم نبود

صد هنر انگیخت چون جمشید طبع روشنش

آنچه پیدا میشد از وی کار جام جم نبود

پاس دلها آنچنان میداشت کاندر عهد او

غیر زلف گلرخان اشفته و درهم نبود

تا حکیم او بود افلاطون نبود آوازه اش

تا کریم او بود نام بخشش حاتم نبود

بسکه می بارید در عالم زر از ابر کفش

دست کس چونگل بعهدش خالی از درهم نبود

بر ره او کس شبی ننهاد سر، کش بامداد

دامن از گوهر گران چونلولو از شبنم نبود

آسمان نقص هنر کردی و او دادی رواج

با فلک بد شد از آن شان دوستی با هم نبود

در هنرمندی و دانش از که بالاتر نرفت

درچه علم استاد شد شخصی که او اعلم نبود

سنبل زلف کدامین گل نیاشفت از غمش

نرگس چشم که خونپالا درین ماتم نبود

بسکه بود از گریه مردم بکویش زمزمه

کس نبود آنجا که چشمش چشمه زمزم نبود

دود آه دوستان آتش بعالم می فکند

دشمنان را دیده هم از خون دل بی نم نبود

بی خراش غم ندیدم سینه یی همچون نگین

بی عقیق خون دل یک دیده چون خاتم نبود

آه از این نیلی خم گردون که از وی هر که را

جرعه شادی برآمد بی غبار غم نبود

دل منه چونغنچه بر عیش جهان کز این چمن

هیچکس چونسبزه بیش از هفته یی خرم نبود

سوسنی آزاده نامد در جهان کاخر چو رفت

جامه نیلی کرده از این نیلگون طارم نبود

کس ترقی همچو ماه نو نکرد از مهر چرخ

کاندران افزودنش کسری در آن مدغم نبود

خاک باد اینکاسه گردون که کس از وی نیافت

شربت نوشی که با وی زهر حسرت ضم نبود

سر پنهان اجل ظاهر نمیگردد بکس

دم مزن این راز را اهلی که کس محرم نبود

ختم کن یارب برحمت حال او کانجام کار

کس خلاص از چنگ مردن ز آدم و خاتم نبود

از جهان این سایه گر کم گشت عمر شاه باد

شکر حق باری که مویی از سر او کم نبود