گنجور

 
اهلی شیرازی

سوار من که سرم باد گوی میدانش

سر منست و سر زلف همچو گانش

هزار یوسف مصری کمست اگر هردم

فرو روند بفکر چه زنخدانش

از آن همیشه گریبان درم که در کارم

گره همی فکند تکمه گریبانش

کمال صورت او از که باز پرسم من

که هرکه می نگرم چون منست حیرانش

ز دست چشم بلاجو دلم بجان آمد

که هرچه دیده بر او بست داد تاوانش

بباغ عارض او هر طرف که می بینم

نهاده دام دلی طره پریشانش

هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان

فدای حقه یاقوت و لعل خندانش

کسی که اینهمه خوبی و نیکویی دارد

چگونه زار نباشد اسیر هجرانش

دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد

وگر بود کرم آصف است درمانش

معز دولت و دستور ملک عبدالله

که هست زیر نگین ملکت سلیمانش

قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت

حساب روز قیامت بروز دیوانش

زهی مراتب حشمت که از کرم دایم

گدای ریزه خوان است خان بن خانش

سزد که بر ورق مشکبار نافه چین

خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش

بروز نامچه عمر جاودان مجراست

برات خضر که طغرای اوست عنوانش

چو مور تشنه و دریای بیکران باشد

اگر خورند دو عالم ز نعمت خوانش

چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی

که شمع ماه چراغیست از شبستانش

ایا بلند جنابی که خانه قدرت

گذشته است ز طاق سپهر ایوانش

عنایت ازلی همره سعادت تست

که باد تا بابد لطف حق نکهبانش

عدو که با تو زبان آوری کند چو نشمع

ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش

اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن

زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش

هر آنکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان

نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش

عدوی جاه ترا باد آنمرض کزتن

برای رشته بر آرند رشته جانش

بنای خاصه هستی کجا شود ویران

اگر ز ضبط تو بودی اساس و ارکانش

ز حق شناسی نعمت غلام شد اهلی

وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش

بجان آصف دوران که این گدا چون مور

بخانه نیست جوی آذق زمستانش

بروزگار بگو کاین فقیر کاین سر گردان

غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش

مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن

که جای گنج معانی است جان ویرانش

همیشه تا فلک از فیض ماه و پر تو مهر

گهی بهار شود گه خزان گلستانش

نهال عیش تو یارب بلند باد چنان

که دست غم نرسد بر طراز دامانش