گنجور

 
اهلی شیرازی

المنه لله که شب هجر سر آمد

خورشید من از مشرق مقصود برآمد

ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته

کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد

ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن

کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد

منت برم از دیده که از آب دو چشمم

یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد

مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم

کر شهر او ماه نوم در نظر آمد

بر وزن امید بسی مردم چشمم

بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد

ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر

وقت طرب و موسم شادی دگر آمد

خورشید سعادت مه منزلگه خود شد

یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد

بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک

آنکس که درش قبله اهل نظر آمد

آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر

فرمانده دیوان قضا و قدر آمد

گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد

وین نیز بر همت او مختصر آمد

درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش

نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد

مثلش دگر از مادر ایام نزاید

کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد

ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد

مرغی که همای فلکش زیر پر آمد

آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ

از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد

بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا

تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد

خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد

کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد

آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است

از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد

تعریف کمال و صفت خلق جمیلت

چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد

و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد

هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد

هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست

گر روشنی دیده بود بی بصر آمد

شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او

بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد

فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف

کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد

بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع

عمرش همه در آتش محنت بسر آمد

نقد سخنش گرچه روان است ولیکن

مس بود باکسیر قبول تو زر آمد

من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار

تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد

تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید

هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد

ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو

دندان شکن فتنه دور قمر آمد