گنجور

 
اهلی شیرازی

ای گفته اسان تو با چرخ نیل رنگ

کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ

روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند

کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ

سید شریف ایکه کمر بسته تر است

از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ

خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب

گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ

طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت

نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ

روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب

گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ

جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست

گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ

از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند

پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ

این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان

بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ

جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو

کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ

سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک

بس کو بخون باز فرو برده است چنگ

بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت

کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ

بر دشمن بداختر تو شوره زار باد

گلزار آسمان که النگ است در النگ

در راست بازیست قضا با ضمیر تو

با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ

دعوی خصم با چو تویی خنده آورد

کان مستی غرور بود از خیال تنگ

خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ

گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ

باز این غزل شنو که پی استماع آن

خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ

ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ

رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ

شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل

در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ

جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار

گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ

ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار

دامان ناز برزده با صدهزار سنگ

خطت نشان فتنه دور قمر دهد

زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ

کی میشکست بتکده آزری خلیل

گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ

بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو

کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ

اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت

زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ

تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز

باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ

بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو

چندانکه هست طایر افالک را درنگ