گنجور

 
اهلی شیرازی

ایدل گدایی از کرم کار ساز کن

خود را زمنت همه کس بی نیاز کن

توحید چیست ترک تعلق ز هر چه هست

یعنی بروی غیر در دل فراز کن

گوهر بزهر چشم نیز زد ز ناکسان

بگذار مار مهره ز زهر احتراز کن

مور لییم چند شوی ما گنج باش

یعنی که خاک در دهن حرص و از کن

جان را که تیره ساخته یی از هوای نفس

چون شمع روشن از نفس جانگداز کن

خیز ای پسر که قافله عمر میرود

در خواب ناز تا به کیی چشم باز کن

ناز پریوشان همه دیوانگان خرند

در حسن عقل کو و بر ایشان تو ناز کن

رحمان ذاشتن پی شیطان شدن خطاست

ما خود نهفته ایم تو خود امتیاز کن

ای شیخ شهر سجده دیوار تا بکی

بشناس قبله اول وآنگه نماز کن

کس دل بکس نداد که دلداریی ندید

رو در حقیقت آر و قیاس مجاز کن

طبل نهی است از عمل خلق گفتگو

چنگ امل هم از عمل خویش ساز کن

ای خفته، روز عمر ترا رو بکوتهی است

این روز کوته از شب طاعت دراز کن

اینراه کعبه نیست که زادش توکل است

این راه محشرست برو توشه ساز کن

حاجت بترک تاج ندارد طریق عشق

محمود باش و بندگی چون ایاز کن

تن را مکن بدار چو منصور سر فراز

جان را بدار ملک بقا سرفراز کن

گر خلعت حقیقت او نیست در برت

آن جامه را ز طرز شریعت طراز کن

هر کش چراغ دل نه زنور محمدی است

چون شمع سر جدا ز تن او به گاز کن

قانون بوعلی مرض تن دوا کند

جان را دوا ز حکمت شاه حجاز کن

شاه از عرض نوازش مستغنیان کند

رو در ناب آن شه مسکین نواز کن

بازی مخور یجلوه طاووس بیهنر

بازآی و صید دولت این شاهباز کن

معراج شهسوار عرب از علی بپرس

با عقل بوعلی سخن از ترکتاز کن

آنجا که معجزست ره عقل و فهم نیست

از عقل فهم شعبده حقه باز کن

ارباب صدق میوه ز باغ نبی خورند

ای ژاژخای همچو شتر رو به ژاز کن

عاشق نیی که بوی گلت گریه آورد

هان ای فسرده گریه ببوی پیاز کن

اهلی اگر ز اعهل دلانی زبان ببند

خاموش باش و همدمی اهل راز کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode