گنجور

 
اهلی شیرازی

کسی کز خود نشد آگه چه فیض از ملک اسرارش

خبر از عالم معنی نباشد نقش دیوارش

ز راه کعبه دل دور کن سنگ بت هستی

اگر هم کعبه سنگ ره شود از راه بردارش

کسی در باغ دهر از بهر گل چیدن چرا گردد

بغیر از خار دل طرفی که بست از طرف گلزارش

گل ده روزه دنیا بدین خواری نمیارزد

که زیر خاک گور آید برون از دیده ها خارش

نیرزد مستی دولت خمار یک نفس هرگز

مبین اقبال جمشیدی نگه کن اشک ادبارش

نظر تنگی که بگشاید به دنیا دیده چون حلقه

نبندد چشم اگر بر دیده ها کو بند مسمارش

جهان مردار و دنیادار میماند بدان گرگی

که آرند از دهان بیرون به زخم چوب مردارش

خبر از کیسه پردازان این ره خواجه کی یابد

که شد مست از نشاط ن که خوش گر مست بازارش

برین خاک سیه هرکس که پشت پا چو عیسی زد

فلک از کهکشان ریزد گهر در پا بخروارش

ازین شکرستان مرغی دهان شیرین تواند کرد

که چون طوطی شود رنگین بخون خویش منقارش

چه رحمت جویی از گردون دون کز زخم تیر او

حریف از گریه مرد و لب نبست از خنده و فارش

طبیب چرخ درد ما ندارد زو مجو درمان

که دشمن از طبیبی به که نبود درد بیمارش

ز تاب قهر اگر ترسی میافراز از تکبر سر

که اول آتش افتد برق خور بر فرق کهسارش

نلرزی بر صراط اتر راست روباشی که میبینم

صراط مستقیم مرد رفتاری به هنجارش

جوانا فرصت طاعت مده از کف که خوش نبود

طهارت آنگه از پیری که آب افتد بشلوارش

دو عالم حق دهد مزد و تو در طاعت چو آن کودک

که از کارش بود خوشتر اگر سوزی بیکبارش

ترا ای خودپرست از حق پرستی کی خبر باشد

که بهر نان و بیم جان سجود آری بناچارش

ترا گر دوست میباید چه فرق از خلد تا دوزخ

تو جنت میداری بشهد و شیر و انهارش

درین ره مرد میباید که باشد راه بین ورنه

چه سود از رفتن بی دیده همچون گاو عصارش

نه حیف از یوسف عقلت که دربند هوس ماند

عزیز مصر جانش کن وزین زندان برون آرش

به زیر هر سر مویی تنت سری نهان دارد

تو خود واقف نمیگردی سر مویی ز اسرارش

بمعراج سبکروحان چو عیسی کی رسد آن کو

گرانبارست همچون خرز ثقل معده انبارش

دلی کو پایه خود بشکند در حظ نفس آن به

که چون هاروت آویزی بچاه غم نگونسارش

به عقل آدم شو آنگه سروری کن زانکه نادان را

چه جای افسر دولت که بر سر ناید افسارش

چه باشد ظلم و نامردی بشو مظلوم اگر مردی

که مرد ازار کش باید نباید دست آزارش

مزن سنگ سلامت بر سبوی ما که خاک کس

ندارد اختیاری تا چه سازد چرخ فخارش

گر از اهل مروت باشی از طوفان چه غم داری

مروت کشتی مردست و لطف حق نگهدارش

همه کس طور درویشان ندارد ایخوش آنمردی

که گیرد رنگ ایشان گر چو ایشان نیست کردارش

کی آب روی درویشان به دیناری خرد آنکو

به از صد ملک دینار باشد نیم دینارش

نوازش بیغرض باید نه چون دهقان بیهمت

که بخشد کشته را آبی بامید دومن بارش

کریم آنکس بود کو چون سهیل از تربیت کردن

فراغت باشد ا رنگ عقیق و بوی بلغارش

چو داری خرمن هستی بغیری میرسان نفعی

که باد نیستی آخر بخواهد شستن آثارش

زیانی نیست بی سودی اگر هم سوختن باشد

زیان عود از آتش بود بنگر بوی بسیارش

کمالی هست هر چیزی که بیش از آن نخواهد شد

نخواهد مرغ شد تیری که برسازند طیارش

گرت خواب اجل آمد ز سیر جان چه درمانی

چو تن از پا فرو ماند بود جان وقت رفتارش

تن خاکی است درج گوهر دل پاس او تا کی

گهر بردار و درج خاک هم با خاک بسیارش

تو کی زین چرخ درهم گشته یابی رشته مقصود

قضا سررشته کاری که داد از دست مگذارش

قضا از اقتضای «کل حزب» قسمتی کرده

که سرگین چین اگر گویی که گل چین زان بود عارش

مریض درد نخوت را اجل داروی درد آمد

گران جان را ز جان برهان که میسازی سبکبارش

بلایی کز قضا اید بکش چون خود بلی گفتی

کسی کی رنجد از قاضی چو میگیرد باقرارش

بدل تکرار حرفی کن که خواهی بر زبان راندن

سخن گر قند محض آید پسندیده است تکرارش

نبی را چون پس از چل سال اظهار نبوت شد

گرت سیری بود نتوان هماندم کرد اظهارش

ز غیرت نردبانی در ره معراج توحیدست

که نبود پایه اول بغیر از کرسی دارش

چو در کریاس سلطانی نیابی بی وسیلت ره

چه جویی کبریای حق بجو در صفه بارش

ز پرواز بنی بال و پر جبریل درماند

نبی غیر از ولی کس چون رسد در سیر اطوارش

نبی گر نقطه ذاتش نباشد مرکز هستی

درستی کی بود پرگار نه گردون در ادوارش

کجا علم نیی از جهل خود بوجهل بشناسد

چه فرق از روز روشن چشم اعمی تا شب تارش

درین جنسیت صوری نبی آن عکس طوطی دان

کزو طوطی صفت آدم بهم جنسی است گفتارش

به مردی گر کسی گیرد چو حیدر در جهان روزه

ملک در یوزه احسان کند در وقت افطارش

نبی قندیل نور آمد ولی شمعی از او روشن

زهی شمعی که تا روز قیامت باشد انوارش

جمال شاهد نظم تو اهلی اهل دل بیند

که از کوته نظر پنهان بود حسن پری وارش

ز نظمم بوی مشگ اید که رشح آهوی کلکم

سراسر نافه است اما نه رزاقست عطارش

درین کحل الجواهر ساختن من چشم آن دارم

که سازند این سواد شعر مردم کحل ابصارش

چو از کشف حقایق نام او سرالحقیقت شد

بغیر از نام خود حرفی پی تاریخ مشمارش

فروغ گوهر نظمم چراغ اهل دل بادا

ز چشم عیبجوی دشمنان یارب نگهدارش