گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

دوش چون آفتاب عالمتاب

رخ بپوشید در نقاب حجاب

زیر این هفت خیمه خیمه شب

بست بر چار رکن دهر طناب

بود درج زمرّدین سپهر

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

خسروا عید بر تو میمون باد

سال و ماهت همه همایون باد

سحر و شام و ساعتت سعد است

روز و سال و مه تو میمون باد

باغ عمرت همیشه سرسبز است

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - فی مدیحۀ پیرحسین

 

روز آنست که عالم طرب از سر گیرد

و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد

رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون

گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد

چون عروسان به سر تخت برآید خورشید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - من لطایف افکاره فی مدح سلطان ابواسحق طاب ثراه

 

پیش ازین کاین چارطاق هفت منظر کرده‌اند

وز فروغ مهر عالم را منوّر کرده‌اند

پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود

سر ز بالین کمین گاه عدم بر کرده‌اند

محضر فرماندهی بر نام خسرو بسته‌اند

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

 

وقت است که گل گوی گریبان بگشاید

بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید

چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست

مرغ سحری بر گل سوری بسراید

چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

دوش چون خورشید رخشان را زوال آمد پدید

برکنار آسمان شکل هلال آمد پدید

ماه نو را چون بدیدم هر زمانم نو به نو

معنی باریک روشن در خیال آمد پدید

با خرد گفتم که اندر لجّه دریای نیل

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸

 

به صحن گلشن گیتی ز اعتدال بهار

صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار

به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان

ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار

بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - فی مدح السلطان ابواسحق اناراللّه برهانه

 

نسیم غالیه سای است و صبح غالیه بار

کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار

به بزم دور به گردش در آور آن خورشید

که مقطع ظلمات است و مطلع انوار

میی که در شب تاری جهان کند روشن

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - و له فی مدح دلشاد شاه

 

ای ز گل روی تو رونق بستان دل

وی ز هوای رخت تازه گلستان دل

ای ز رخ مهوشت فُسحت بستان جان

وی ز دهان خوشت تنگی میدان دل

ای زِ خَم زلف تو سلسله در پای جان

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

آیا در عهد فرمانت قضا در عین بیکاری

فلک پیش شکوه تو ز سر بنهاد جبّاری

جهان گر نیست گردد، کم نگردد عالم جاهت

چه باشد قطره ای کآن را ز دریایی کم انگاری

سرای دین و دولت را به تیغ تست معموری

[...]

جلال عضد
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان اویس

 

ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا

خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا

رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب

سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»

باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح دلشاد خاتون

 

آب آتش رنگ ده ساقی که می‌بخشد صبا

خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا

فرش خاکی می‌برد اجرام علوی را فروغ

روح نامی می‌دهد ارواح قدسی را صفا

از طراوت می‌پذیرد آسمان عکس زمین

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ حسن نویان

 

ای قبله سعادت و ای کعبه صفا

جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا

هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات

هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما

در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پند و دوری از دنیا

 

قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی

ورای این مکان جاییست عالی، جای توست آنجا

رها کن جنس هستی را، به ترک خود فروشی کن

که در بازار دین خواهند زد بر رویت این کالا

اساس عالم بالا برای تست و تو غافل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ اویس

 

ای منزل ماه علمت، اوج ثریا

روی ظفر از آیینه تیغ تو پیدا

چون تیغ تو بذل تو گرفته همه عالم

چون صیت تو عدل تو رسیده به همه جا

گر سپهت خال زند بر رخ خورشید

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح دلشاد خاتون

 

ای عید رخت کعبه دل اهل صفا را

هر لحظه صفایی دگر از روی تو ما را

تو کعبه حسنی و سر زلف تو حرم روح قدس را

در موقف کون تو مفام اهل صفا را

لبیک زنان بر عرفات سر کویت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح سلطان اویس

 

زکان سلطنت لعلی سزای تاج شد، پیدا

که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا

مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش

کمر چون توامان بسته است، خورشید جهان‌آرا

قضا تا مهد اطفال فلک را می‌دهد جنبش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان اویس

 

آن ماه، رو اگر بنماید شبی به ما

در وجه او نهیم دل و جان به رو نما

رویش مه مبارک و مویش لیال قدر

خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟

آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان

 

ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!

باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!

با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال

با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب

می‌خورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان اویس

 

ز سیم برف، زمین شد چون قلزم سیماب

بیا و کشتی دریای لعل را دریاب

بیا و یک دو قدح کش چه می‌کنی آتش

که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب

زآب سرخ می‌افتاد با زال خرد

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲۳۸
۲۳۹
۲۴۰
۲۴۱
۲۴۲
۳۷۳