گنجور

 
سلمان ساوجی

آن ماه، رو اگر بنماید شبی به ما

در وجه او نهیم دل و جان به رو نما

رویش مه مبارک و مویش لیال قدر

خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟

آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت

چون ماه چارده شب، بر خط استوا

بگشا به پرسشم لب لعل و رسان به کام

جان را از آن مفرح یاقوت دلگشا

چون در، بر آستان توام بر امید بار

باری بگو که حلقه بگوش منی در را

بر غره صباح مبارک که عارضت

هر دم به طیره طره همچون منامسا

گردد خیال دوست همه گرد چشم من

آری، خیال دوست بگرداند آشنا

من می‌روم که روی بتابم ز کوی تو

موی تو می‌کشد ز قفا باز پس مرا

مجموع می‌روی تو و آشفته عالمی

چون مویت او فتاده شب و روز در قفا

از باغ وصل توست چو سروم به دست باد

پایم به گل فرو شده، سر رفته در هوا

باری هوای روی تو خواهد به باد داد

ما را اگر عنایت سلطان کند رها

خورشید هفت کشور گردون سلطنت

جمشید چار بالش ایوان کبریا

سلطان، معز دولت و دین پادشاه اویس

آن بر جهان عدل به تحقیق آشنا

آن سایه خدای، که گردون ندیده است

در آفتاب گردش از آن سایه خدا

طاس سپهر را همه صیتش بود، طنین

کاخ زمانه را همه شکرش بود، صدا

از چرخ دوخت بر قد قدرش قبای قدر

لیکن نداد همت او تن در آن قبا

ای آستان حضرت تو مطلع امل!

وی آستین کسوت تو قالب سخا!

هم ذروه کمال تو افزون ز کم و کیف

هم سدره جلال تو بیرون ز منتها

شخص حسود رادم تیغت بردد مار

شاخ امید را نم کلکت بود نما

گر در سر حسود خیال بلا رکت

آید به خاصیت، سرش از تن شود جدا

ملک آن توست و تیغ گران است در میان

بر خصم خویش می‌گذران هر زمان، گوا

گر چوب رایتت ز عصای کلیم نیست

بهر چه گاه چوب نماید، گه اژدها؟

دار السلام ملک تو عفویست بس فصیح

زان سان که محو می‌شود از نسختش، خطا

ای آنکه چار بالش زربفت آفتاب

شد زیر دست قدر تو بر رسم متکا!

حلم تو را چه باک «ولو بست الجبال»

ملک تو را چه بیم «ولو دکت السما»

بحر محیط کفچه کند، چون سفینه، دست

آنجا که همت تو کشد چون سفینه پا

با سیر لشگر تو دود آسمان به گرد

در روز موکب تو برآید زمین زجا

خورشید را که صفت اکسیرکار اوست

داد التفات رای تو تسلیم کیمیا

کاری که برخلاف رضای تو رفته است

امروز آن قضیه قدر می‌کند قضا

نصرت ندای دعوت کوست شنید و گفت:

«انی اجیب دعوه داعی اذا دعا»

بی‌حکم نافذ تو نیارد ستاند بوی

از کاروان نافه چین، لشگر صبا

با سایه‌ات چه پایه سلاطین عهد را؟

آنجا که طوبی است، چه سبزی دهد گیا؟

انوار آفتاب چو پیدا شود ز شرق

پیدا بود که چند بود رونق سها

گر چتر همتت فکند سایه بر زمین

دیگر به آسمان نکند خاک التجا

طبع جواد تو محیطی است، همه کرم

ذات شریف توست سپهری همه علا

شاها مخدرات جهان را نظاره کن

کاورده‌ام به پیش تو در کسوت بها

من جان دهم به رشوه که در گوش شه کنم

این گوهر نفیس، که دریست بی‌بها

بی‌مدح توست، گوهر منظوم من، هدر

بی‌ذکر توست، لولوی منثور من، هبا

شاها! از دست و پای خودم در بلا و رنج

کامد ز درد پای بسی در سرم بلا

درد سر غریم و تقاضا بسم نبود

کاورد چرخ بر سر این درد، درد پا

تا هست چهار کن جهان بر چهار طبع

این چهار صفه راست لقب خانه خدا فنا،

دولت‌سرای جاه تو پاینده باد و دور

گرد فنا ز گرد فناهای این سرا!

سال و مهت مبارک و عیدت خجسته باد

کز روی توست عید همه روزه ملک را

بر خور زرای پیروز بخت جوان که کرد

پیر خرد به بخت جوان تو اقتدا

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
قطران تبریزی

تا داد باغ را سمن و گل بنونوا

بلبل همی سراید بر گل بنونوا

رود و سرود ساخته بر سرو فاخته

چون عاشقی که باشد معشوق او نوا

مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

چون نای بینوایم ازین نای بینوا

شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم

زیرا جواب گفته من نیست جز صدا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

آمدگه وداع چو تاریک شد هوا

آن مه‌ که هست جان و دلم را بدو هوا

گرمی‌ گرفته از جگر گرم او زمین

سردی‌ گرفته از نفس سرد من هوا

ماه تمام او شده چون آسمان کبود

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق

[...]

وطواط

ای بر مراد رأی تو ایام رامضا

بسته میان بطاعت فرمان تو قضا

از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف

وز فر تو فزوده وزارت بسی بها

خلق خدای را برعایت تویی پناه

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از وطواط
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه