گنجور

 
سلمان ساوجی

ز سیم برف، زمین شد چون قلزم سیماب

بیا و کشتی دریای لعل را دریاب

بیا و یک دو قدح کش چه می‌کنی آتش

که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب

زآب سرخ می‌افتاد با زال خرد

ازین محیط تلوح ار خروج می‌طلبی

چه جای زال که رستم بیفتد از سرخاب

کسی برون نرود جز به کشتی می‌ناب

تن زمین همه در آهن است غرق که چرخ

سهام دی مهی و از قوس می‌کند پرتاب

رود بباد چو دست چنار پنجه مرد

نعوذبالله اگر آورد برون زثیاب

میان برف بود پای راهمان قدرت

که دست و پنجه مفلوج راست در سیماب

فلک کبود شد و آفتاب می‌لرزد

ز ابر اگرچه نهانند هردو در سنجاب

چنان مزاج هوا سردتر شدست اکنون

که از دهن شب و روزش روانه است لعاب

نمی‌کند نظر مهر آسمان به زمین

که در میانه هر دو کدورت است و حجاب

گذار بر کره گل نمی‌کند خورشید

ز بیم آنکه مبادا فرو رود به خلاب

چگونه نور به مردم رسد؟ که عین زمین

همه بیاض گرفه است با سواد سحاب

زمانه خاک سیه خواست تا کند بر سر

زدست ابر، ولی بر زمین نیافت تراب

شدست حیله طاووس روز، فاخته رنگ

کنون که رنگ حواصل گرفت، بال غراب

من آسیاب فلک پر دقیق می‌یابم

اگرچه فکر دقیقم نماند و رای صواب

ازین ذقیق چه حاصل سپهر را چو ازان

نه قرص مهر برآید، نه گرده مهتاب

نمی‌کند اثری آفتاب و ممکن نیست

که با چنین تعبی آفتاب دارد تاب

عظیم کوته و تلخ است و سرد روز امروز

چو روزگار بداندیش شاه عرش حباب

جمال روی تو نقشی عجب زدست برآب!

ز آتشت برآب حیات بسته نقاب

بر آب چشم من ابروی توست بسته پلی

چو نیست در نظرش بس پلی است زان سوی آب

خیال چشم تو در خواب می‌توان دیدن

خیال چشم تو دارم، ولی ندارم خواب

بحسن و عارض و خط تو برده‌اند پناه

بهشت طوبی و «طوبی لهم و حسن مآب»

مرا به دور لبت شد یقین که جوهر لعل

پدید می‌شود از آفتاب عالم تاب

بهار شرح جمال تو داده در یک شرح

بهشت ذکر جمیل تو کرده، در هر باب

دل مرا سر زلف تو کرده، خانه سیاه

غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب

بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید

بکام اگر برسیدی بریختی خوناب

لب و دهان تو را ای بسا حقوق نمک

که هست بر جگر ریش و سینه‌های کباب

هزار صید به هر موی می‌کشی در قید

کمند طره به هر سو که می‌کنی پرتاب

محیط کوه رکاب، آفتاب برق عنان

جم سپهر بساط آسمان عرش جناب

معز دینی و دین پادشاه، شیخ اویس

کش آفتاب ملوک از ملایک است، خطاب

نجوم کوکبه شاهی که در جمیع امور

کواکب از در او یافتند فتح الباب

زهی زمین زوقار تو کسب کرده درنگ

زهی سپهر عزم تو طرف بسته شتاب

نواهی تو فلک را ببسته راه مسیر

اومر تو زمین را گشاده پای ذهاب

به قلعه‌ای که رسی ور حصار گردون است

به دولتت بگشاید «مفتح الا بواب»

به هرچه سعی کنی، ور برون زامکان است

به همت تو بسازد «مسبب الاسباب»

به پر تیز تو پرد همای فتح و ظفر

چنان که طایر کیش آشیان به پر عقاب

ز باد عزم تو خندید ملک را گلبن

به آب تیغ تو گردیده چرخ را دولاب

قضاد قایق فکر تو تا بدید اول

بساخت از زر و از نقره این دو اسطرلاب

شمال رافت توست آنکه کشتی محتاج

برد به ساحل رحمت، ز موج خیز عذاب

عطای دست تو تا ابر دید با سایل

فکند بر رخ دریا هزار باره لعاب

چه حاجت است که سایل کند سوال از تو؟

به بر سوال، کفت را مقدم است جواب

عدو بلارکت آبی تنک تصور کرد

چو پای پیش نهاد از سرش گذشت آن آب

به روزگار تو ابر از محیط آبی خواست

کفت تو گفت به افظی چو لولوی خوشاب

تو ابر تشنه لب تیره روز را بنگر

که آب می‌طلبد با وجود ما، ز سراب

اگر ز سهم تو غیبت کند، عدو چه عجب!

که از نهیب تو ضغیم گذاشت مسکن خواب

سپهر مرتبه شاها چو رفت یرلغ شاه

که بنده باز نماند ز پای بوس رکاب

اگرچه برگ و نوایی نداشتم لیکن

شدم به حکم اشارت مصاحب اصحاب

چو عزم بود که باشم مقیم در طرفی

مقام بنده به بغداد دید شاه صواب

مقیم را همه‌جای از سه چیز نیست گریز

نخست خرج و دوم خانه و سوم اسباب

حقق است شما را که بنده را چه قدر

ازین سه چیز نصیب است وزین سه نوع نصاب

امید هست که نوعی کند عنایت شاه

که باشم ایمن و آسوده در همه ابواب

بدولتت شود آزاد گردنم از قرض

به همتت شود آسوده خاطرم زعقاب

همیشه تا بیاض نهار می‌آرند

مسودات لیال از برای ضبط حساب

حساب عمر و بقای تو باد چندانی

که در محاسبه عاجز شوند، کلک و کتاب