گنجور

 
سلمان ساوجی

قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی

ورای این مکان جاییست عالی، جای توست آنجا

رها کن جنس هستی را، به ترک خود فروشی کن

که در بازار دین خواهند زد بر رویت این کالا

اساس عالم بالا برای تست و تو غافل

تو قدر خود نمی‌دانی که دارای منصب والا

تو از افلاک بالایی نگفتم زیر بالایی

اگر زیر فلک باشد چه باشد زیر تا بالا

کسی بالا بود کارش که از الا گذر یابد

مرو بالا مرو، زیرا که نتوانی شدن بالا

درخت لادوشاخ آمد، یکی شرک و دوم وحدت

بزن بر شاخ وحدت دست و بر شاخ دگر نه پا

به بی تعویذ بسم الله، مرو در شارع وحدت

که در بیدا لا، غولست تا سرمنزل الا

دلت را با غم عشقش به معنی آشنایی ده

که تن را آشنا کردن، نمی‌شاید درین دریا

نه هر کو نعمتی دارد شریف استو عزیز آنکس

که گل در دامن خارست و زر در کیسه خارا

ز کج بینی اگر نقشی، به چشمت زشت می‌آید

تو وقتی راست بین باشی، که بینی زشت را زیبا

به گرد کعبه دل گرد و حجی کن، همه عمره

چه می‌گردی درین بیدا، که پایان نیستش پیدا

چه واجب ساختن خود را وگرنه خانه رحمت

گشاند ستند دردر وی قدم گرمی نهی فرما

ز شرع احمدت راهی است روشن پیش لیکن تو

چه خواهی دید ازین ره چون نداری دیده بینا

تو عین عزت نفس عزیز ار آنچه می‌خواهی

رو از قاف قناعت جو چو عنقا مسکن و ماوا

چو شهباز از پی طعمه مشو پابست قید خود

کزان رو شاه مرغان شد که خود را کرد کم عنقا

نشست باز در دست است و مسند زان کند سینه

ولی مسکین نمی‌بیند که دارد بند را برپا

به هرکاری که خواهی کرد ز اول بر زبان آور

مبارک نام یزدان را تبارک ربنا الاعلی

سخنهای بزرگان را نشان اندر دل و خاطر

که حاصل می‌شود ز انفاس دریا عنبرسارا

سخن فیضی است ربانی بزرگ و خرد چون باران

که بر خاطر همی آید فرود از عالم بالا

سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون باران

بسی در گوش باید کرد، همچون لولولالا

سخن با هرکسی باید به قدر فهم او گفتن

چه دریابند انعام از رموز و نکته و ایما

تو را سرسام جهلست و سخن بیهوده می‌گویی

حکیمی نیست حاذق خود که درمانی کند دردا

علاج علت سرسام عناب است و نیلوفر

تو می‌جویی زخرما و عدس درمان؟ زهی سودا!

چو آتش تیزی و گرمی کنی در هرکسی افتی

همان بهتر که بنشینی ز سر بیرون کنی صفرا

غریق نعمت دنیا دهد جان از پی نانی

چو در دریا ز شوق آب مسکین صاحب استسقا

بامید جوین نانی که حاصل گرددت تا کی

در آتش باشی و دودت رود بر سر تنور آسا؟

به هرجایی که خواهی رفت خواهی خود رزق خود

نخواهد بیش و کم گشتن به جا بلقا و جابلسا

همه وقتی نشاید خورد جام شادی ار وقتی

غمی آید، مخور زان غم که باشد خار با خرما

مراد و کام دنیایی مضر چون زهر مارآمد

ز بهر زهر هر ساعت مرد در کام اژدرها

مکن قصد کسی کز بعد چندین سال در عالم

هنوز امروز بر دارست نقش قاصد دارا

شنیدم ملک دارا گشت دار الملک اسکندر

نه اسکندر بماند نه دارالملک نه دارا

تو را بالای جسم و جان مقامی داده‌اند ای جان

«مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا»

درون اهل عرفان نیست جای دنیی و عقبی

«قدم از هر دو بیرون نه نه اینجا باش نه آنجا»

جاهن صنع صانع را چو غایت نیست، هست امکان

که باشد عالمی دیگر برون زین عالم مینا

بقول «لیس للانسان الا ما سعی» سعیی

همی کن تا شود ماه نوت بدر جهان آرا

اگر چه از « ولو شینا» نمی‌شاید گذر کردن

ولی جهدیت می‌باید به حکم «جاهدوا فینا»

به خود پرداز روزی چند کز اندیشه آتش

نخواهد بود از حسرت به خود پروانه‌وش پروا

تیه حرص پر آهو چو تازی نفس چون سگ را

به صحرای قناعت رو که بی‌آهوست آن صحرا

شب برنایی ار در خواب بودی بود هم عذری

چه خسبی، کز سواد شب بیاض صبح شد پیدا

شکوفه رنگ شد مویت چو سرو آن به که برنایی

به رعنایی که بر پیران نزیبد کسوت دنیا

توان نوری که از خورشید رخشان می‌شود حاصل

ز خاک تیره می‌جویی زهی سر گشته شیدا

ز نفس بد اگر نیکی طمع داری چنان باشد

که از زاغ سیه داری طمع سر سبزی ببغا

صفای باطنت روشن کند چون صبح، مهر دل

که صدق اندرونی را توان دانست از سیما

چه می‌داند کسی حال گل اندامان به زیر گل

بگفتی خاک، اگر بودی زبان سوسنش گویا

بدی بر کان تو می‌آید، ز چشم است و زبان و دل

مباش ایمن که روز و شب تو را در خانه‌اند اعدا

مشو بدنام را منکر، نخوانده نامه سرش

که بدنام است و افعال نکو می‌آید از صهبا

من آن را آدمی دانم که دارد سیرت نیکو

مرا چه مصلحت با آن که این گبرست و آن ترسا

«و ما اوتیت» می‌خوانی و می‌گویی: که می‌دانم

علوم غیب اگر هستی علوم غیب را دانا

بگو تا فتنه بر آتش چرا گردیده پروانه؟

بگو تا عاشق خورشید رخشان از چه شد حربا؟

درین دریاز خونخوار قضا ساز از رضا کشتی

بدان کشتی قدم در نه که «بسم الله مجریها»

نجات از رحمت حق جو، نه از احیای غزالی

شفا زودان، نه از قانون طب بوعلی سینا

سلاح از حفظ یزدان کن وگر گوید خلاف آن

حدیثی در غلافت تیغ از وی دم مخور قطعاً

براق فکر را یک شب، به معراج حقیقت ران

به گوش سر زجان بشنو، که «سبحان الذی اسری»

الهی! ما گنه کاریم و از شرم آستین بر رو

کریمی، دامن رحمت بپوشان بر گناه ما

چو دین دادی بده دنیا که چندان خوش نمی‌باشد

هزاران بدره بخشیدن به یک جو کردن استسقا

بیابان است و شب تاریک و ما گمراه و منزل دور

دلیلی نیست غیر از تو خداوندا رهی بنما

مرا توفیق طاعت بخش و خطی ده ز درویشی

چنا خطی که از هردو جهانم باشد استغنا

به بوی رحمت و غفران بدرگاه آمدیم اینک

گنه کار و خجل فاغفر لنا یارب و ارحمنا

سنایی گر مرا دیدی ز ننگ و نام کی گفتن

«مسلمانی ز سلمان پرس و درد دینز بوردردا»