گنجور

 
سلمان ساوجی

ای عید رخت کعبه دل اهل صفا را

هر لحظه صفایی دگر از روی تو ما را

تو کعبه حسنی و سر زلف تو حرم روح قدس را

در موقف کون تو مفام اهل صفا را

لبیک زنان بر عرفات سر کویت

صد قافله جان منتظر آواز درآرا

در آرزوی زمزم آتش وش لعلت

جان هر نفسی بر لب خشک آمده ما را

امید طواف حرم وصل تو افکند

در وادی غم طایفه بی‌سر و پارا

رو در خم محراب دو ابروی تو کردم

گفتم: مگر آنجا اثری هست دعا را

در سایه محراب نظر کرد دلم دید

ترکان خطایی نسب حور لقا را

فریاد برآورد: که ای قوم که ره داد

سرمست به محراب حرم ترک خطا را!

چشمت به کرشمه نظری کرد که تن زن

بر مست همان به که نگیرد خطا را

زایر، حرم کعبه گزید از پی فردوس

ما کوی تو آن کعبه فردوس نما را

حاجی به طواف حرم کعبه، ملازم

ما طوف کنان بارگاه کعبه بنا را

دلشاد شه، آن سایه یزدان که زرایش

خورشید فلک رفعت خورشید لقا را

سلطان قضا رای قدر قدر، که چون او

سلطان قدر قدر نبوداست قضا را

در عهد اسکندر عدلش نبود بیم

از رخنه یاجوج اجل سد بقا را

با مهر سلیمان قبولش نبود راه

در دایره خطه دل دیو هوا را

از عفت او می‌دهد آن بوی که دیگر

در پرده گل ره نبود باد صبا را

مهر نظر تربیت او بدماند

در ماه دی از شور زمین، مهر گیا را

ای از شرف سجده درگاه تو حاصل!

این تاج مرصع فلک سبز لقا را!

گر آینه تیغ تو گوهر بنماید

رخساره به خون لعل کند کاه ربا را

ور صبح ضمیرت تتق از چهره گشاید

از روی جهان برفکند زلف سیا را

در پرده‌سرای تو کشد زهره به گردن

چنگ طرب مطربه پرده‌سرا را

آنجا که سحاب کرمت سایه بگسترد

بر باد دهد ابر سیه روی گدا را

گر قیمت خاک کف پای تو کند عقل

از گوهر خود نقد کند وجه بها را

هر جا که دلی جسته خلاص از مرض جهل

بنمود اشارات تو قانون شفا را

چون مهر شود چشم و چراغ همه عالم

گر شمع ضمیر تو دهد نور سها را

تا شعر مرا زیور مدح تو شعارست

بر چرخ سخن شعری شعرم شعرا را

منثور شود گوهر منظوم ثریا

در مدح تو چون نظم دهم ورد ثنا را

تا از نفس باد صبا هر سر سالی

دوران کهن تازه کند عهد صبا را

هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ

سرخاب و سفید آب کند روی هوا را

بلبل از سر سوز دهد ساز غزل را

قمری به سر سرو کند راست نوا را

بادا چمن جاه شما خرم و سرسبز!

زان سان که بران رشک برد صحن سما را

تا عید چو نوروز بود غره شادی

هر روز زنو، عید دگر باد شما را