گنجور

 
سلمان ساوجی

ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!

باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!

با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال

با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب

می‌خورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز

می‌برد رو به عونت پنجه از شیران غاب

جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر

بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب

شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز

تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب

ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود

آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب

گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه

روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب

ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعه‌ای

زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»

اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)

سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب

خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است

مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب

من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین

چون شدم بی‌موجبی مستوجی چندین عذاب

گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم

با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»

آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟

و اینکه می‌بینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟

آفتاب عالم افروزی و من آن ذره‌ام

کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب

آفتابا گر گناهی دیده‌ای از ما بپوش!

ور به تیغم می‌زنی سهل است روی از من متاب!

آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر

حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب

من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت

همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب

آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب

ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!

هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر

عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب

گر گناهی کرده‌ام، «الاعتذار الاعتذار»

ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»

من حوالت می‌کنم خشم تو را با لطف تو

خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟

در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت

وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»

تا برای سایبان روز فراش قدر

می‌دهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب

خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!

محور گردون ستون و مدت گیتی طناب