گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - هم در مدح بهرام شاه گفت در شکارگاه

 

ناگاه چو بشنید شهنشه خبر شیر

فرمود که تازید سبک بر اثر شیر

چندانکه خبر گشت یقین شاه ز مرکب

بر پیل شد و کرد چو شاهان خطر شیر

خود شاه در این بود که در لشکر منصور

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷

 

زهی رفیع محلت برون ز حد قیاس

بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس

گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید

کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس

مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - وله

 

گهر نتیجه بحر است و بر خلاف قیاس

نتیجه آمده بحری ز گوهر عباس

ابوالمحاسن عبدالصمد که بخت آمد

بنای دولت و دین را قوی نهاد اساس

کشیده تیغ چو مهر است عزم او در حرب

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید

 

چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش

نیافت جای مگر در همه جهان آتش

مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق

جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش

وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند

 

گل دل بشکفد ز دیدارش

دل گل بشکفد ز رخسارش

بخت ما را فکند در دامش

حسن خود را نهاد بر بارش

از لطیفی که آفرید خدای

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید

 

گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش

شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش

خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود

که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش

بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال

 

بشگفت در بهار سعادت نهال ملک

تازه است روی بخت که برگشت سال ملک

از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت

گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک

خورشید سایه بان کند از نور وقت بار

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیرحسام الدین گوید

 

ای به حق آرزوی جان ملوک

حکم تو جزم در جهان ملوک

ای کرم یار تو تو یار کرم

وی ملوک آن تو تو آن ملوک

جره باز ظفر شکار توئی

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در مدح منتخب الملک ابوعلی حسن گوید

 

طلوع خسرو سیارگان به برج حمل

خجسته باد ابر خواجه عمید اجل

یگانه منتخب ملک شاه و تاج خواص

که برگزید ز خلقش خدای عز و جل

جمیل نام ونشان و سدید قول و قلم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - هم در مدح او گوید

 

کاری بگزاف می گذارم

عمری به امید می سپارم

نی زهره آنکه دل به جویم

نی طاقت آنکه دم بر آرم

اندیشه به سوخت عقل و روحم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

داند جهان که قره عین پیمبرم

شایسته میوه دل زهرا و حیدرم

دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم

چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم

دری پر از عجایب دریا شود به حکم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید

 

فسانه گشت بیک بار داستان کرم

بریده شد پی حاجت ز آستان کرم

برون ز قبه میناست بارگاه وفا

ورای خانه عنقاست آشیان کرم

ز بار هر خس بگسست بارگی هنر

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - این قصیده از سر تأسف گفته به نشابور فرستاد

 

من همان طوطی شکر سخنم

که صدف بود حقه دهنم

گنبد عقل طاق دستارم

گلشن جان رواق پیرهنم

صنمی بر سریر فضل و ادب

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در بادیه به التماس امیر حاج گفته

 

جان میبرد به عشرت حوران گلشنم

تن می کشد به خدمت دیوان گلخنم

عیسی است جان پاک و خرست این تن پلید

پیکار خر همی همه بر عیسی افکنم

تن دیو و جان فرشته و من نقش دیو شوم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۰ - در مدح نظام الملک محمد گوید

 

مرا به وقت سحر دوش مژده داد نسیم

که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم

خزانهای ممالک هم مفوض کرد

برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم

نظام ملک و قوام جهان خداوندی

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان

از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان

تاج نورانی همی افتاد در پای زمین

رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان

روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در صفت هندوستان و مدح سلطان بهرام شاه گوید

 

می بنازد باز گوئی خطه هندوستان

شکر حق گوید همی بسیار و هستش جای آن

هم حریمش روشنائی می دهد بر آفتاب

هم زمینش سرفرازی می کند بر آسمان

آفتاب و آسمان در سایه اویند از آنک

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۳ - در مرثیه جمال الدین احمد قاضی سراید

 

ای دلت بی خبر از مملکت عالم جهان

چیست چندین هوس از بهر سپنجی زندان

پای در گل شده چون سرو چه باشی آزاد

با دل سوخته چون لاله چه باشی خندان

زنده از باد مشو بیهده چون شیر علم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۴ - در مدح آتسز خوارزم شاه گوید

 

دیدم به خواب دوش براقی ز نور جان

میدانش نی ولیکن جولانش بیکران

بالای او وجود و هم او طایر از وجود

پهنای او مکان و هم او فارغ از مکان

مریخ زور و تیر کتابت زحل رکاب

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۵ - این مرثیه از برای والده سلطان سعید ولد بن بهرام شاه گوید (کذا)

 

آراستند روضه آرامگاه جان

یک سر گشاده شد همه درهای آسمان

بگشاده در تحیت کروبیان دهن

بربسته در کرامت روحانیان میان

صبح عدم کشید سر از ظلمت وجود

[...]

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۱۹۱
۱۹۲
۱۹۳
۱۹۴
۱۹۵
۳۷۳