گنجور

 
سید حسن غزنوی

مرا به وقت سحر دوش مژده داد نسیم

که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم

خزانهای ممالک هم مفوض کرد

برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم

نظام ملک و قوام جهان خداوندی

که کرد جانب او را خدایگان تعظیم

یگانه صاحب عادل محمد آنکه بود

به نزد جودش دریا بخیل و ابر لئیم

زحل محلی و برجیس منظری که سزد

مهش سفیر و عطارد دبیر و زهره ندیم

قد موافق او راست تر ز شکل الف

دل مخالف او تنگ تر ز حلقه میم

جهان خراب شدستی ز باس او بی شک

اگر نبودی زین گونه بردبار و رحیم

چو مادحی که ببوسید خاک درگه او

ببرد زر درست و نبرد عذر سقیم

ز دست جودش اگر مال در عناست چه شد؟

ز جود دستش خلق است در میان نعیم

خهی عنایت تو بر ولی دلیل بهشت

زهی سیاست تو بر عدو نشان جحیم

اگر نسیم ز خلق تو گیردی تأثیر

وگر سحاب ز جود تو یابدی تعلیم

کمینه نفحه این باشدی چو مشک تبت

کهینه قطره آن گرد دی چو در یتیم

فلک حسود ترا زان نمی کند فانی

که مردن آنرا بهتر ز زیستن در بیم

مخالفت مثلا گر مه سما گردد

شود ز خامه انگشت شکل تو بدو نیم

بزرگوارا نبود عجب که شاه جهان

گزید بهر خزاین ترا حفیظ و علیم

تو کوه حلمی و شاه آفتاب معلوم است

که کوه باشد گنجور آفتاب مقیم

کنون بدیع نباشد که سعی تو سازد

برای نقد خزانه ز مهر و مه زر و سیم

خجسته خلعت شاه جهان چو پوشیدی

بطالعی که تولا کند بدو تقویم

چو نای دشمن جاه تو باد پیماید

که همچو ابر زند طبل را به زیر گلیم

همیشه تا که چمن بشکفد به آب زلال

همیشه تا که هوا تر شود به باد نسیم

نسیم خلق تو بادا ز معجزات مسیح

زلال عفو تو بادا ز چشمهای کلیم

ز رای پیر تو شاه جهان چنان بادا

کز آفتاب و فلک سازد افسر و دیهیم