گنجور

 
سید حسن غزنوی

آراستند روضه آرامگاه جان

یک سر گشاده شد همه درهای آسمان

بگشاده در تحیت کروبیان دهن

بربسته در کرامت روحانیان میان

صبح عدم کشید سر از ظلمت وجود

نور یقین نمود رخ از پرده گمان

الطاف حق مظله رحمت فرو گذاشت

وز مه گذشت مهد خداونده جهان

رضوان ره بهشت نموده که مرحبا

مهمان نو رسیده منم تازه میزبان

هر لحظه آن اشارت کرده بسوی این

هر ساعت آن بشارت برده بسوی آن

این را ز حوض کوثر در دست یک قدح

وانرا ز شاخ طوبی صد دسته از نشان

پیش آمده به خدمت کدبانوان خلد

در پرسش و درود همه گشته یکزبان

کایزد نهاد مریم اسلام را محل

نزدیک شد زبیده ایام را مکان

این نعمت بزرگ که او یافت از خدای

اکنون بزرگ بادا مزد خدایگان

خورشید ملک و ملت جمشید تاج و تخت

دریای عفو و رحمت و دارای انس و جان

سلطان ابوالمظفر بهرامشاه که ساخت

عالی همای همتش از سدره آشیان

ای پادشاه مشفق و سلطان نیک عهد

وی خسرو و رحیم دل و شاه مهربان

دلشاد و کامکار تو در خسروی به پای

سر سبز و سرخ روی تو در مملکت به مان

منت خدای را که ملک خلقی و ملک

مژده زمانه را که جوانبختی و جوان

جز در بهشت نوش که خورده است بی شرنگ

جز بر خدای سود که کرده است بی زیان

بر خاطر مکرم غم بعد از این منه

وز نرگس مبارک نم بیش از این مران

آنرا که چون تو قرت عین است یادگار

حقا که چون خضر بودش عمر جاودان

تا دوست برنیامد و دشمن فرو نشد

در دولت لقای تو می بود شادمان

چون هر دو را به کام دل خویشتن بید

دادش به حق امانت و برخاست از میان

بیتی دو بنده گفت دعائیست بس بزرگ

گر هیچ شاه صبر کند مستجاب دان

بادا طلوع شمس الهی که شد سپهر

بادا بقای گوهر شاهی که رفت کان

تا صبح روز محشر خورشید ملک را

بیدار باد بخت که خوش خفت پاسبان