گنجور

 
سید حسن غزنوی

جان میبرد به عشرت حوران گلشنم

تن می کشد به خدمت دیوان گلخنم

عیسی است جان پاک و خرست این تن پلید

پیکار خر همی همه بر عیسی افکنم

تن دیو و جان فرشته و من نقش دیو شوم

بر تارک فرشته میمون همی زنم

در حلق جان ز بس که فکندم طناب تن

شد جان دوست روی چو تن نیز دشمنم

ترسم ز ننگ صحبت زاغ سیاه تن

باز سپید جان بپرد زین نشیمنم

بر پای عقل بند گران است این سرم

در حبس چرخ گور روان است این تنم

پس همچو کرم پیله ز جان گداخته

بر کهنه گور تن کفن نو همی تنم

تا لاجرم همی زند این طاس زرنگار

بر سینه زخمهای پیاپی چو هاونم

گاهی بسان طفلان خونی همی خورم

گاهی نگون چو پیران جانی همی کنم

چشمم سفید گشت چو گوی بلور و من

زین اشک لعل همچو بلور ملونم

شاد از چه ام از آنکه دراین غمکده یکیست

درمان و درد و نیک و بد و سور و شیونم

از نفخ صور هم نه بمیرد چراغ من

کز زیتها یضی چکیدست روغنم

بیرنگ آب و دانه چو سیمرغ فارغم

بی ننگ مهر و ماه چو فردوس روشنم

آن آتشی که باغ ارم گشت بر خلیل

جست از دل چو سنگ وز بان چو آهنم

گر دیده نشسته مگر نور دیده ام

پوشنده برهنه مگر نوک سوزنم

از دست سرو و خنجر سوسن فرو درم

هر لحظه بندگی که دهد سرو و سوسنم

آن قربتم مبین که چو خورشید روشنم

این زحمتم نگر که چو سایه فروتنم

هستم چهار میخ در این خانه دو در

پرها زنم چو باز گشایند روزنم

با این سکون و ز آن حرکت هم بنگذرم

ناید پدید کنگره قصر مسکنم

یکروز میگذشتم دامن کشان ز چرخ

آلوده شد به چشمه خورشید دامنم

سنگ سخن بلندتر انداختم از آنک

تا آبگینه خانه افلاک بشکنم

هم با کمند عقلم و هم با لگام شرع

تا کره سپهر نگوید که توسنم

گر سر کشد به پای شرف منتهاش را

بیزارم از بزرگی اگر خورد نشکنم

مردانگی اگر ننمایم زمانه را

بس من زن زمانه نی مرد ونی زنم

از دیگ سینه جوش برآوردمی ولیک

از عقل کاسه ایست بر این سر نهنبنم

درد سرم مباد که گر بایدم گلی

باید ز مه گلاب و ز خورشید چندنم

گر منکری بیاید و گوید بنگروم

تا معجز رسول نگردد مبرهنم

از بعد پانصد و چهل و پنج گو بیا

در من نگر که معجزه جد خود منم