گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد

چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد

این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب

دور این گردنده دولاب مدور می کشد

این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷

 

روی تو به ماه آسمان ماند

قد تو به سرو بوستان ماند

گر سایه برگ گل فتد بر تو

بر عارض نازکت نشان ماند

وقتی که رخ تو پرده بر گیرد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸ - در مدح محمود بغراخان گوید

 

وقت آن است که مستان طرب از سر گیرند

طره شب ز رخ روز همی برگیرند

مطربان را و ندیمان را آواز دهید

تا سماعی خوش و عیشی به نوا در گیرند

راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - و نیز در ستایش بهرام شاه گفته است

 

چشمم چو بر سر گل و گلزار می‌رود

اندیشه در پی دل و دلدار می‌رود

در وقت نوبهار سوی جلوه‌گاه گل

از خار کمتر است که بی‌یار می‌رود

در گلستان هر آنکه رود بی‌جمال دوست

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - در مدح محمد منصور است

 

عمری مرا هوای لهاوور بوده بود

همت بر آن سعادت مقصور بوده بود

نزدیک تر نمودی از جان به نزد من

زان پس که خود ز من چو دلم دور بوده بود

نزدیک نور نیک بدیع است و این عجب

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در مدح بهرام شاه هست

 

باد آتش بار چون از روی دریا در شود

خاک پژمرده ز آب زندگانی تر شود

گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی رود

گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود

یک قدم روید گیاهی را و با صد جان بود

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان سنجر گوید

 

جهان را شاه فرخ پی چنین باید چنین باید

که خلق عالم اندر سایه عدلش بیاساید

خجسته رای او در ملک راه فتنه بر بندد

مبارک روی او از خلق کار بسته بگشاید

چو دریا طبع او رادی کند دایم غنی ماند

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح قوام الدین حسن و بهرام شاه گوید

 

رخش طرز گلستان می‌نماید

ز آتش آب حیوان می‌نماید

چو گردون دل بسی دارد ولیکن

چو گردون جمله گردان می‌نماید

ز پسته گر نمکدان ساخت نشکفت

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - ایضا در مدح بهرام شاه است

 

یارب منم که بخت مرا باز در کشید

وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید

بختم گرفت در بر از آن پس که رخ بتافت

چرخم نهاد گردن از آن پس که سر کشید

منت خدای را که شب تیره رنگ من

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - ایضا در مدح بهرام شاه گفته است

 

خه بنا میزد این جهان نگرید

خوشی باغ و بوستان نگرید

تاج یاقوت ارغوان بینید

تخت مینای گلستان نگرید

خاک را زنده کرد باد از لطف

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - درمدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید

 

هفته دیگر بسعی ابر مروارید بار

آورد شاخ شکوفه عقد مروارید بار

گاه باد از عارض سنبل برانگیزد نسیم

گاه ابر از طره شمشاد بنشاند غبار

خطه باغ از ریاحین سبزتر از خط دوست

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - ایضا در مدح بهرام شاه است

 

یارب جهان بکامه بهرام شاه دار

ایام را مسخر این پادشاه دار

او را پناه دولت و دین کرده به عدل

اکنون به فضل هم تو خودش در پناه دار

تازه گیاه بخت شکفته گل مراد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت صحت ملکزاده خسروشاه گوید

 

ای بخت بده مژده که برخاست به یکبار

از گوهر شمشیر خداوندی زنگار

ای خلق بنازید که بار دگر آمد

فرخنده نهال چمن دولت پربار

دلشاد بخندید که از مطلع امید

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - بدین قصیده شرف الملک بوعلی را رثا کند

 

ای بی خبر ز نیک و بد گشت روزگار

از خوب غفلت آخر یک راه سر بر آر

در عالم فنائی دل در بقا منه

در کلبه عنائی رامش طمع مدار

در ساحل رحیلی برگ سفر بساز

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید

 

اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار

ما و سماع و باده رنگین و زلف یار

بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع

خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار

ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در مدح عبدالجبارگوید

 

ای مبارک تر عشقت ز سعادت بسیار

ای گرامی تر وصلت ز جوانی صد بار

عقل در عمر نیابد ز تو چابکتر دوست

وهم در خواب نبیند ز تو زیباتر یار

دل که از دست تو نگریزد بر حقش دان

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در مدح و ستایش بهرام شاه و تهنیت پیروزی او بر سوری گوید

 

سزد گر جبرئیل آید بر این پیروزه گون منبر

کند آفاق را خطبه بنام شاه دین پرور

بنازد قالب چتر و بیازد قامت رایت

ببالد پایه تخت و بخندد پایه افسر

فلک را کله بر بندد ز طاوسان فردوسی

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - در راه مکه در مدح امیر فخرالدین گوید

 

من به راه مکه آن دیدم ز فخر روزگار

کز پیمبر دید در راه مدینه یار غار

هم یکی از معجزات ظاهر پیغمبر است

این کرامتهای گوناگون فخر روزگار

روز آدینه که از بغداد پی بیرون نهاد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی

 

اندرین عید مبارک پی فرخنده اثر

بار داده است سلیمان نبی باز مگر

که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز

مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر

چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در صف چشم و مدح قوام الدین ابومحمد طاهر وزیر گوید

 

خدای عز و جل داد بنده را در سر

دو دیدگان گرامی بسان شمس و قمر

مطیع دارد شان سر چنانکه سر را تن

عزیز دارد شان دل چنان که دل را بر

به شکل پیکان باشند و در نظر چون تیر

[...]

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۱۹۰
۱۹۱
۱۹۲
۱۹۳
۱۹۴
۳۷۳