گنجور

 
سید حسن غزنوی

یارب جهان بکامه بهرام شاه دار

ایام را مسخر این پادشاه دار

او را پناه دولت و دین کرده به عدل

اکنون به فضل هم تو خودش در پناه دار

تازه گیاه بخت شکفته گل مراد

از خاک و آب رونق این بارگاه دار

گر بی رضاش چشمه خورشید بنگرد

آن چشمه را چو ماه مطیع نگاه دار

آه از فصول ماه که در دیده نور داد

ای راه شاه آیینه در روی ماه دار؟

کس مثل او جهان را هرگز نگه نداشت

فرمان کن ای جهان و مر او را نگاه دار

در بزم جام عشرت او را نصیب کن

در رزم تیغ او را نصرت پناه دار

ای شاه روی عالم و اقبال او توئی

تا عالم است روی باقبال و جاه دار

گر بایدت که تنگ شود عرصه ملوک

هر روز شان بلعبی در شاه خواه دار

جودت چو کامل است ولی گو مراد خواه

عفوت چو شامل است عدو گو گناه دار

از تاج تست عکسی صبح سفید پوش

از چتر تست ظلی شام سیاه دار

گوش تو شاهراه بشارت شد و از این

بسیار در رهست تو چشمی به راه دار

از گوشمال دهر نگهداشتی مرا

بادا ز چشم زخم خدایت نگاه دار

تا بر سپاه ماه به میدان تیغ رنگ

مریخ با سیاست باشد سپاه دار

هم پای بر فلک ز شرف روز و شب گذار

هم دست بر جهان ز کرم سال و ماه دار

ورد فلک چو ورد حسن اینکه تا به حشر

یارب جهان به کامه بهرام شاه دار