گنجور

 
سید حسن غزنوی

جهان را شاه فرخ پی چنین باید چنین باید

که خلق عالم اندر سایه عدلش بیاساید

خجسته رای او در ملک راه فتنه بر بندد

مبارک روی او از خلق کار بسته بگشاید

چو دریا طبع او رادی کند دایم غنی ماند

چو گردون کار او گردان بود لیکن نفرساید

گهی بر صفحه افلاک نقش جود بنگارد

گهی ز آیینه انصاف رنگ بخل بزداید

ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد

خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید

چنان از ظالمان بربود باسش دل که در عالم

ندارد کهربا زهره که پرکاه برباید

خه ای برنا جوان بختی که در صد قرن تا زین پس

نظیرت در جهان کهل چرخ پیر ننماید

سعادت چشم بگشاده که تا رویت کجا بیند

زمانه گوش بنهاده که تا رایت چه فرماید

شب و روز بهار آمد بداندیش و نکو خواهت

که او می کاهد و از کاهش او این بیفزاید

ثنا گوید بآواز بلندت ابر از آن چون من

ز یمن مدح تو پهلو همی بر آسمان ساید

شهنشاها تو کوه حلمی و چون گویمت مدحی

چو کوهی در صدا گوئی ز من بی من سخن زاید

یکی آن آرزو دارم که سنجی مادحانت را

که تاخود مر ترا چون من که باشد آنکه بستاید

ز مدحت طبع من الحمدالله صفوتی دارد

مباد آنروز کو رامدحت هر کس بیالاید

بگویم چیست ای شاه جهان من بنده را بر خود

دو شکل افتاده هر ساعت بیکسو طبع بگراید

چو از جود تو اندیشم خرد گوید شدی قارون

چو از حال خود اندیشم امل گوید که بباید

هزاران کس ز انعامت بر آسود و مرفه شد

مرا شایستگی بیش است اگر منهم شوم شاید

چو تو اندر همه عالم کجا آید پدید ای شه

اگر بس بنده مخلص ز انعامت پدید آید

بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی

که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode