گنجور

 
سید حسن غزنوی

خدای عز و جل داد بنده را در سر

دو دیدگان گرامی بسان شمس و قمر

مطیع دارد شان سر چنانکه سر را تن

عزیز دارد شان دل چنان که دل را بر

به شکل پیکان باشند و در نظر چون تیر

صفای خنجر دارند و پیش جان چو تبر

دواند همچو دو پیکر یکی شوند به عزم

دواند همچو دو فرقد یکی کنند نظر

چو عقل خامش در ظاهر و امیر سخن

چو چرخ ساکن در رویت و اسیر سفر

چو خاک نقش پذیر و چو آب عکس نمای

چو نار تیز رو و همچو باد تیز خبر

همی روند چو آب و چو آبشان نی پای

همی پرند چو باد و چو بادشان نی پر

دو خرد لیکن داناتر از هزار بزرگ

دو جزع لیکن زیباتر از هزار گهر

چو آفتاب فرو شد فرو شدن گیرند

که دید نرگس کو راست خوی نیلوفر

قمر به چرخ بود نور بر زمین و به عکس

مکانشان به زمین است و نورشان به قمر

صفای آینه دارند هر دو و مژه ها

به پیش هر یک همچون دو شانه زیر و زبر

دو رهبرند جهان بین و خویشتن بین نه

خود آنکه نیست چنین ره بر است نی رهبر

سیه سپید چو روز و شبند و هریک را

عجب که از سیهی تابد آفتاب بصر

دو پیکر است در ایشان نشسته چون دو فلک

که شان ز خوبی تخت است و ز خیال افسر

تو خود نگه کن آنکه بنزدشان چو ملوک

هر آنکه قربت او بیش او معظم تر

هزار منت حق را که داشت ارزانی

چنین نفیس دو گوهر بصدر حق پرور

قوام دولت و دین بو محمد طاهر

که دین و دولت از او یافتند زینت و فر

سپهر ساخته از حزم او بسی درقه

زمانه آخته از عزم او بسی خنجر

عطا گزاری مقصود او ز زر و ز سیم

بزرگواری موروث او ز جد و پدر

دهان ز ذکرش هم چون صدف پر از لؤلؤ

زبان ز شکرش چون نیشکر پر از شکر

عدوش گرید چون دولتش بخندد خوش

یکی صراحی شد گوئی و آن دگر ساغر

زهی بصورت تو کرده اقتدا سیرت

خهی ز مخبر تو داده مژده ها منظر

ز چشم زخمی کافتاد و رفت بیش مباد

زمانه داشت غرض گوشمال اهل هنر

چو نور مردمک چشم مردمی دیدت

ز رشک خواست که همچون خودت کند ابتر

نظر نکرد ز کوتاه دیدگی آن قدر

که چشم باز چو دوزی شود فزونش خطر

محاق ماه بشاید ز بهر عز هلال

شب سیاه بباید برای قدر سحر

سحاب تا نشود پرده دار شاه فلک

عروس باغ ز پرده برون نیارد سر

بسا شکوفه کزین پس برای چشم ترا

سپید چشم بزایند جمله از مادر

بزرگوارا منت خدای را کامروز

منم سخن را چون دیده راضیا در خور

جهان ز خاطر چون آتشم عطر گشته

چنانکه میشود آب از وی آتش مجمر

اگر نه نام تو و مدح بیم آنستی

کز آب داری شعرم ترستی این دفتر

به پیش طبعم زیبد که آب خشک آید

ز شرم خاطرم آتش سزد که گردد تر

مرا بگفت چه حاجت که خود همی گوید

همین قصیده که اعجوبه ایست تا محشر

خدای داند اگر کس در این رسد هرگز

یکی نکوست که تو ای دری و من ای در

همیشه تا نبود بی ضیا دمی خورشید

هماره تا نبود بی سهر شبی اختر

بصیرت تو چو خورشید باد اصل ضیا

چو اختران بصرت را مباد رنج سهر