گنجور

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - معروفی بود زن سلیطه‌ای داشت او را به قاضی برده بود و رنج می‌نمود در حق وی گوید

 

ویحک ای پردهٔ پرده‌در در ما نگران

بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران

یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز

یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران

جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح محمد ترکین بغراخان

 

چرخ نارد به حکم صدر دوران

جان نزاید به سعی چار ارکان

در زمین از سخا و فضل و هنر

چون محمد تکین بغراخان

آنکه شد تا سخاش پیدا گشت

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹ - در نعت امام هشتم (ع)

 

دین را حرمیست در خراسان

دشوار ترا به محشر آسان

از معجزه‌های شرع احمد

از حجت‌های دین یزدان

همواره رهش مسیر حاجت

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰

 

ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان

زان که روحانی رود بر آسمان از آستان

هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود

خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان

با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح سرهنگ محمدبن فرج نو آبادی

 

خجسته باد بهاری بهار ارسنجان

بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان

سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی

مسخر وی گشتند جمله سرهنگان

یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲

 

تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن

وز برای لقمه‌ای نان دست بر سر داشتن

تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا

بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن

گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - در پاسخ پرسش سلطان سنجر دربارهٔ مذهب

 

کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن

جان نگین مهر مهر شاخ بی‌بر داشتن

از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب

بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن

چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴

 

شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن

پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن

بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود

بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن

دُر که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵

 

دست اندر لام لا خواهم زدن

پای بر فرق هوا خواهم زدن

نفی و اثباتست اندر عاشقی

صدمه در صور بقا خواهم زدن

در دبیرستان «لا احصی ثنا»

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶

 

ای مسافر اندرین ره گام عاشق‌وار زن

فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن

گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو

دست همت باری اندر دامن عطار زن

هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷

 

ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن

زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن

در پاکی و بی‌باکی جانا چو سراندازان

چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن

اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - موعظه در وصول به عالم لاهوت

 

چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن

به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن

ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی

به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن

مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹

 

رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن

این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن

یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را

در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن

زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰

 

ای سنایی قدح دمادم کن

روح ما را ز راح خرم کن

لحن را همچو «لام» سر بفراز

جام را همچو «جیم» قد خم کن

خشکسالیست کشت آدم را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - دعوت به آزادگی و عدالت‌خواهی

 

ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن

مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن

از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود

دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن

دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - منع کبر و غرور و مذمت دنیا

 

ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن

محرم روح‌الامینی دیو را تلقین مکن

خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق

قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن

ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - در حکمت و موعظت

 

ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»

گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»

چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو

جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون»

امر امر تست یارب با پیمبر در نبی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - در تمجید و توحید حضرت باری

 

ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون

ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون

هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان

تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون

اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه

 

در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این

گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین

هر کجا عشق من و حسن تو آید بی‌گمان

در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین

حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در نعت رسول اکرم (ص)

 

ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین

آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین

از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند

می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین

خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال

[...]

سنایی
 
 
۱
۱۱۲
۱۱۳
۱۱۴
۱۱۵
۱۱۶
۳۷۳