گنجور

 
سنایی

ویحک ای پردهٔ پرده‌در در ما نگران

بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران

یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز

یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران

جای نوری تو و ما از تو چو تاریک‌دلان

آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران

ماهت ار نور دهد تری آبست درو

مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن

شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی

روز ما تیره‌تر از کارگه شیشه‌گران

شرم دار ای فلک آخر مکن این بی‌رسمی

تا کی از پرورش و تربیت بد سیران‌؟

از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس‌؟

چون تهی‌دست بوند از تو همه پر هنران

عمر ما طعمهٔ دوران تو شد‌، بس باشد

نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران

هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد

سالی از نو شود از جملهٔ زیر و زبران

خواستم از پی راحت زنی آخر از تو

آن بدیدم که نبینند همه بی‌خبران

این ز تو در خورَد ای مادر زندانی زای

ما به زندان و تو از دور به ما در نگران

مر پسر را به تو امید کجا ماند پس؟

همه چون فعل تو این باشد بر بی‌پدران

چون به زن کردنی این رنج همی باید دید

اینت اقبال که دارند پس امروز غران

ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز

مانده‌اند از پس یک ماده برینگونه نران

نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز

یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران

یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید

پس ترا کی خطری دارند این بی‌خطران

آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد

هیچ دانی چه‌کند صحبت او با دگران

حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن

تا به جان پند تو گیرند همه پُر عبران

بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس

تا بوی تاجور و پیش‌رو تاجوران

خاصه اکنون که جهان بی‌خردان بگرفتند

بی‌خرد وار بزی تا نبوی سرد و گران

کار چون بی‌خردی دارد و بی‌اصلی و جهل

وای پس بر تو و آباد برین مختصران

طالع فاجری و ماجری امروز قویست

هر که امروز بر آنست بر آنست بر آن

هر که پستان میان پای نداد او را شیر

نیست امروز میان جهلا او ز سران

هر‌که لوزینهٔ شهوت نچشیده‌ست ز پس

نیست در مجلس این طایفه از پیشتران

آنکه بوده‌ست چو گردون به گه خردی کوژ

لاجرم هست درین وقت ز گردون‌سپران

بی‌نفیرست کسی که‌ش نفر از جهل و خطاست

جهد کن تا نبوی از نفر بی‌نفران

روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند

داری این مایه و‌گر‌نه خر ازین کلبه بران

سپر تیر زمان دیدهٔ شوخ است و فساد

جهد کن تات نبیند فلک از پی‌سپران

شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود

چون شده‌ستند همه بی‌گهران با‌گهران

باز‌ِ دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال

بیشش از خشم در اطراف ممالک مپران

معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس

زان که هستند ز بستان وفا بی‌ثمران

اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب

که سر راه برانند همه راهبران

بی‌خبروار در این عصر بزی کز پی بخت

گوی اقبال ربودند همه بی‌خبران

با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست

رشک بر می‌آیدم ای خواجه ز کوران و کران

چون سرشت همه رعنایی و بر‌ساختگی‌ست

مذهب خانه‌خدا دار تو چون مستقران

پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون

همچو بی‌اصل تو دون باش نه از مشتهران

عاجزیت از شرف‌ ِ با‌پدری بود ار نه

دهر و ایام کیت دیدی چون بی‌ظفران

هر که چون بی‌بصران صحبت دونان طلبد

سخت بسیار بلاها کشد از بی‌بصران

پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون

چون نه‌ای خیره‌سر و در نسب خیره‌سران

مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب

یارب ای بار خداییت جهانی ز خران

وقت آنست که در پیشگه میخانه

ترس و لاباس بسازی چو همه بی‌فکران

اسب شادی و طرب در صف ایام در آر

مگر از زحمت اسبت برمند این گذران

مرکب امر خدای است چو ترکیب تنت

به خرابیش درین مرتع خاکی مچران

ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانی‌ست

ز اهل فضل و شرف و عقل‌گر‌ان گیر کران

دست در گردن ایام در آریم از عقل

پای برداریم از سیرت نیکو‌نظر‌ان

دین فروشیم چو این قوم جزین می‌نخرند

مایه سازیم هم از همّت و خوی دگران

کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند

زان که اینست همه ره‌روش با‌خطر‌ان

همّت خویش ورای فلک و عقل نهیم

که برون فلکند از ما فرزانه‌تران

خود که باشد فلک‌ِ باد‌رو آب‌نهاد‌؟

خود که باشند درو این‌همه صاحب‌سفرا‌ن‌؟

کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر

که نوشته‌ست همه بوده و نابوده در آن

جرم از اجرام ندانند به جز کوردلان

طمع از چرخ ندارند مگر خیره‌سران

زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز

چرخ‌پیمایان دورند و ستاره‌شمران

همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم

باده دارد همه خوشی و دگر باده‌خوران

دولت نو چو همی می‌ندهد چرخ کهن

ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو‌‌خط پسران

گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا

گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران

عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان

ما و سیمین زنخان خوش و زرین‌کمر‌ان

جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق

سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران

خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل

چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران

رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک

پشت اسلام نکردند بنا بر عمران

همه اندر طلب مستی بی‌عقل و دلان

همه اندر طرب هستی بی‌سیم و زران

آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود

از پس ما سمر خوش‌تر صاحب‌سمر‌ان

هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو

چون برین گونه گذاریم جهان گذران

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عسجدی

ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژ خوران

وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ خران

منوچهری

پادشاهی که به رومش در صاحب خبران

پیش او صف سماطین زده زرین کمران

رای کرده‌ست که شمشیر زند چون پدران

که شود سهل به شمشیر گران شغل گران

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
انوری

من توانم که نگویم بد کس در همه عمر

نتوانم که نگویند مرا بد دگران

گر جهان جمله به بد گفتن من برخیزند

من و این کنج و به عبرت به جهان در نگران

در بد و نیک جهان دل نتوان بست ازآنک

[...]

سراج قمری

جام زرین فلک سیم پرا کند به صبح

جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران

می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی

مست گردند ز بوی گل تو کوزه‌گران

شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه