گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۴

 

بیافرید خداوند آسمان و زمین

دو آفتاب که هر دو منورند به دین

یک آفتاب دُرفشان شده ز روی سپهر

یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین

همی فزاید از آن آفتاب قُوّت طبع

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۵

 

ای ساقی نو آیین پیش آر جام زرین

می ده به دست سلطان بر یاد فتح غزنین

گر چیره شد سلیمان یک چند بر شیاطین

امروز شاه سنجر شد چیره بر سلاطین

پیلان شدند خسته خصمان شدند غمگین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۶

 

همچو خورشید فلک روشن همی دارد زمین

رای خاتون اجل زین نساء‌العالمین

دختر سلطان ماضی خواهر سلطان عصر

شاه خاتون صفیه نازش دنیا و دین

آن خداوندی که از اقبال او آراسته است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۷

 

زمان چو خلد برین شد زمین چو چرخ برین

کنون‌که صدر زمان شد وزیر شاه زمین

ز فر شاه زمین و ز قد‌ر صدر زمان

همی بنازد خُلد برین و چرخ برین

مقدری‌ که فلک را به صنع و قدرت خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۸

 

ای مبارک فخر امت ای همایون مجددین

ای سزای آفرین از خالق خلق‌آفرین

ای به اصل اندر تو را جد و پدر محمود و فصل

روزگار و کار تو چون نام آن و نام این

صاحب خیرات بر روی زمین چون تو کجاست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۹

 

از آن دندان چون پروین مرا شد دیده پر پروین

وزان رخسار چون نسرین مرا شد دیده چون نسرین

روا باشدکه نسرین خیزد از نسرین به طبع اندر

ولیکن‌ کی روا باشد که پروین خیزد از پروین

اگر بنماید آن دلبر به چین و هند یک ساعت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۰

 

دو محمد آفرید ایزد سزای آفرین

آن رسول راستان این پادشاه راستین

آن محمد بود در پیغمبری صدر زمان

وین محمد هست در شاهنشهی فخر زمین

آن محمد در عرب صاحب کتابی بی‌همال

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۱

 

خدایگان زمان است و شهریار زمین

سپاهدار جهان است و پهلوان ‌گزین

چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار

سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین

به حق شدست ملک را وزیر فخرالملک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۲

 

زباغ و راغ به آسیب لشکر تِشرین

گرفت راه هزیمت سپاه فروردین

برون‌ کشید ز باغ و ز راغ رایت خویش

چو دید بر سر کهسار رایت ‌تشرین

چه رایتی است که تشرین زدست بر کهسار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۳

 

تو راست روی چو نسرین تازه‌ ای بت‌چین

مراست از غم عشق‌ تو روی چون نسرین

توراست پروین زیر دو دانهٔ یاقوت

مراست دیدهٔ یاقوت بار بر پروین

توراست زر طرازنده بر میان دو سیم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۴

 

آن بت که هست چهرهٔ خور پیش او رهین

صد حلقه دارد از سه طرف هر طرف یمین

پیوسته در میانهٔ هر حلقه‌ای دلی

چون خاتمی شده که کبودش بود نگین

گاهی ز تاب زلف به‌ گل بر نهد کمند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۵

 

همی فرازد دولت همی فزاید دین

قوام دین هدی و نظام ملک زمین

سزد که ملک زمین ‌گسترد نظام‌الملک

سزد که دین هدی پرورد قوام‌الدین

خدایگان صفتی کش خدای داد به هم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۶

 

زهی خجسته و فرخنده باد فروردین

به فرخی و خوشی آمدی زخلد برین

همه جهان ز تو پرحور عین شد ای عجبی

بیامدند مگر بر پی تو حورالعین

شنیده‌ای تو ز فردوس نغمهٔ داود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۷

 

ایا معزی برهانی این جمال ببین

که با ولایت صاحبقران شدست قرین

کنون که گشت بیاض زمان چو ساحت عدن

کنون‌که‌گشت سواد زمین چو چرخ برین

سواد فایدهٔ خاطر از بیاض بیار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۸

 

باد میمون و مبارک بر شه روی زمین

عید و دیدار امام‌الحق امیرالمومنین

بر شریعت راستی بفز‌ود از این معنی‌ که بود

با امام راستان دیدار شاه راستین

اتفاق هر دو عالی‌ کرد قدر تاج و تخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۹

 

چنانکه ناصر دین هست پادشاه زمین

نظام دین هدی هست کدخدای گزین

بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک

چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین

به ‌حق شدست ملک را نظام دین دستور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۰

 

نگاه کرد خدای اندر آسمان و زمین

رقم‌ کشید ز قدرت بر آسمان و زمین

کیشدن رقم قدرتش پدید آورد

هزارگونه عجایب در آسمان و زمین

چو یافتند عُلّو و سکون ز قدرت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۱

 

دو چشم تو هستند فتّان و جادو

دل و دین نگه داشت باید ز هر دو

نگه چون توان داشتن دین و دل را

ز دستان فتان و نیرنگ جادو

رخت سیم پاک است در زیر سنبل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۲

 

سمنبری‌ که فسونگر شدست عبهر او

همی خلد دل من عبهر فسونگر او

اگر خلیدن و افسون نباشد از عَبهر

چرا خلنده و افسونگر است عبهر او

زعطر خویش همی بند و جادویی سازد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۳

 

آن جهانداری که اصل دولت است ایام او

حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او

بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او

بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او

صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۱۰۲
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۳۷۳