گنجور

 
امیر معزی

همی فرازد دولت همی فزاید دین

قوام دین هدی و نظام ملک زمین

سزد که ملک زمین ‌گسترد نظام‌الملک

سزد که دین هدی پرورد قوام‌الدین

خدایگان صفتی کش خدای داد به هم

سه چیز روح‌فزا و سه چیز عقل‌گزین

ید موید و عقل تمام و بخت بلند

دل منوّر و عزم درست و رای رزین

ز قدر و مرتبه دارد جهان به زیر قلم

چنانکه داشت سلیمان جهان به زیر نگین

سعادت و قلم از دست او شناس که هست

عصای موسی آن و دعای عیسی این

مزاج را دل او راستی‌ کند تعلیم

طِباع‌ را کف او نیکوی کند تلقین

به نور صرف همی‌ماند و عجب دارم

که نور صرف بود مِن سُلاله من طین

گرفته رایت و رایش ز روم تا حد هند

رسیده نامه و نامش ز مصر تا در چین

به چشم دشمن او در زحل‌ کشید کمان

به جان حاسد او در اجل‌ گشاد کمین

توانگر آمد و مسکین مخالفش لیکن

ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین

برو ببوس یمینش‌ گرت‌گهر باید

که صدهزار ثمین است آن خجسته یمین

میان او کمری دارد از سعادت و فر

به شکل و طرفِ کمر زان قبل بود پروین

از آن خمیده شود مه دو بار در یک ماه

که تا ز بهر ستورانش نعل باشد وزین

ایا یمین تو تصریف جود را مصدر

ایا ضمیر تو میزان عقل را شاهین

شود چو آهو شیر عرین ز هیبت تو

ز فر بخت تو آهو شود چو شیر عرین

تویی‌ که عمر تو را هر شبی و هر روزی

فلک دعا کند و اختران‌ کنند آمین

پس از پیمبر ما وحی اگر روا بودی

گزاردی به ‌تو بر وحی جبرئیل امین‌!

اگرچه هست به عصر اندرون تو را تاخیر

تویی مُقَّدم آزادگان به داد و به ‌دین

بلی مقدم بیغمبران محمد بود

اگرچه بود محمد رسول بازپسین

همی به‌نام تو بر کوه بردمد سوسن

همی به مدح تو از سنگ بشکفد نسرین

ز دست و طبع تو بینم حیات و شادی خلق

که آن چو چشمهٔ خضر‌ست و این چو ماء معین

به روز بزم تو گر باز جانور گردند

مقدمان جهان سربه‌سر کهین و مهین

به دولت تو همه بر فلک نهند قدم

به خدمت تو همه بر زمین نهند جبین

هواست نعمت و منت تو را که خالی نیست

زنعمت تو مکان و زمنت تو مکین

کسی ‌که پای تو بالین او بود زیبد

که پای او سر عیّوق را بود بالین

یقین شدست‌که صاحبقران شهنشه ماست

چنان کجا که تویی صاحب اجل به‌ یقین

همی‌ کنند قِران بر فلک فریشتگان

که بخت صاحب و صاحبقران شدند قرین

اگر خبر شود از رزم تو به چرخ بلند

وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین

به رزمگاه تو یاری کنند سیارات

به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین

کسی‌ که سر ننهد بر خط محبت تو

کند عداوت تو مغز در سرش زوبین

کسی‌ که مهر تو از سر برون کند وقتی

شود زکین تو اندیشه در دلش سنگین

ز نقش کلک شگفت تو ملک شاه شکفت

چو بوستان و گلستان ز باد فروردین

صدف شناسم کلک تو را که از دهنش

به شرق و غرب پراکنده ‌گشت دُرِّ ثمین

خرد ندارد و پیوسته است معنی جوی

بصر ندارد و همواره است ‌گیتی بین

کجا به دست تو باشد گمان برم که مگر

شهاب ابر پرست است و شمع صدر نشین

مکان‌ و قوتش مشک‌ است و سیم وزان سبب‌ است

به فرق سیم نگار و به حلق مشک آگین

مسخرند تو را باد و خاک و آتش و آب

ز هر یکی اثری تازه کن عَلَی‌التَّعیین

به ‌روز رزم برافشان به ‌باد خرمن خصم

به ‌روز بزم کن اجزای خاک را زرین

به ‌آب مهر همه کار دوستانت بساز

بسوز جان همه دشمنان به آتش‌ کین

ایا ستوده ولی‌نعمتی که از کرمت

شدست خاطر من نیک و عیش من شیرین

به ‌دولت تو همی برکشم علم به ‌فلک

ز خدمت تو همی سرکشم به عِلیّین

کجا مدیح تو خوانم ز بندگی خواهم

که جان و دل به ‌حروف اندرون کنم تضمین

اگر ز شاه و ز تو بگذرم ز گفتن شعر

کند زمانه به هر دم زدن دلم غمگین

اگر نه نام تو و نام شه‌ کنم ‌مَخلَص

مدیح بر من و بر خویشتن ‌کند نفرین

همیشه تا بود آثار نیک‌، اصل قوی

همیشه تا بود آیین خوب‌، حصن حصین

هزار سال بمان نیک بخت و نیک آثار

هزار سال بزی خوب رسم و خوب آیین

موافقانت رسیده ز گرد بر گردون

مخالفانت فتاده ز سِجن در سِجّین