امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۴
ای شاه تاجداران وی تاج شهریاران
گردون کامکاری خورشید کامکاران
گر عید روزهداران بر خلق هست فرخ
دیدار توست فرخ بر عید روزهداران
جز تو جلال دولت نامد زپادشاهان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۵
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
وز باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است شکار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوشگشت کنون عالم شادند بنیآدم
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۶
شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون
به روزگار شه نیکبخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
به طلعتش همه ساله منورست زمین
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۷
خدایا دور کن چشم بد از این دولت میمون
وزین شاه مبارک رای ملک آرای روزافزون
شهشرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری
به بهروزی چو اسکندر به بیروزی چو افریدون
به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۸
جشنی است بس مبارک عیدی است بس همایون
بر شهریار گیتی فرخنده باد و میمون
شاهی که طلعت او هر روز بندگان را
عیدی بود مبارک جشنی بود همایون
آنجا که هست کامش باکام اوست دولت
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۹
آن غالیه گون زلف بر آن عارض گلگون
شیری است درآویخته از عاج و طبرخون
وان خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ گل و برگ سمن کرده شبیخون
ای بر لبِ شیرین تو عابد شده عاشق
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۰
صنع یزدان بیچگونه و چون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۱
این روزگار فرخ وین موسم همایون
بر تاج دین و دنیا فرخدهباد و میمون
خاتون باکسیرت کاندر سرای دولت
هرگز بزرگتر زو ننشست هیچ خاتون
هست از همه بزرگان در شرق و غرب عالم
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۲
بتی که حور بهشتی شود بر او مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است و دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیهگون
دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۳
یکی جادوست صورتگر دلیل گنبد گردون
که اندر جادویی دارد نهفته گوهر مخزون
ازو در ملک آفاق است گوهرهای پر قیمت
وز او در دین اسلام است صورتهای گوناگون
هنر را صنع او برهان خرد را حکم او حجت
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۴
خدای ماست خداوند آسمان و زمین
منزه از زن و فرزند و از همال و قرین
مُقَدِّری که بر او نسپرد سپهر و نجوم
مُصَوِّریکه بر او نگذرد شهور و سنین
مؤثری که به تأثیر صنع و قدرت او
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۵
جهان را یادگارست از سلاطین
شه ایران و توران ناصرالدین
ملک سنجر ولیعهد ملک شاه
خداوند ملوک مشرق و چین
فروزان آفتابی عالم افروز
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۶
نگار من خط مشکین کشید بر نسرین
خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین
زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید
اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین
رخش گل است و لبش لاله از لطافت و نور
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۷
شد خراسان بهسان خلد برین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۸
در زلف تو گوییکه فکند ای صنم چین
چندان زره و حلقه و چندان شکن و چین
آن سنبل مشکینت که پوشید به سنبل
وان پسته نوشینت که افکند به پروین
خواهیکه ببینی گل و نسرین شکفته
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۹
عید قربان و ماه فروردین
هر دو با یک دگر شدند قرین
شد مُصلّی از آن چو چرخ بلند
شد گلستان ازین چو خُلد برین
آن زمین لانهرنگ کرد از خون
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۰
ای به ملک و دولت و شاهی سزای آفرین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جانآفرین
گرچه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۱
آمد آن فصلی کز او خرم شود روی زمین
بوستان از فر او گردد چو فردوس برین
نافههای مشک بشکافد چو عطاران هوا
رزمههای حله بگشاید چو بزازان زمین
لعل با مرجان برآمیزد درخت ارغوان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۲
فزود قیمت دینار و قدر دانش و دین
به شهریار زمان و به پادشاه زمین
شه ملوک ملک شاه دادگر ملکی
که روزگارش بنده است وکردگار معین
پناه هفت زمین که اختران هفت سپهر
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۳
آفرینباد آفرین بر خسرو روی زمین
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
آنکه دولت را جلال است آنکه ملت را جمال
آنکه امت را مُغیث است آنکه سنت را معین
سیّد شاهان عالم ناصر دین خدای
[...]