گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۴

 

خیال صورت جانان شکست توبهٔ من

جه صورت است که دارد خیال توبه شکن

هوای او به دلم در نشست و کرد خراب

چه ساکنی است‌ که از وی خراب شد مسکن

اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۵

 

عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان

وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان

نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید

نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران

کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۶

 

هست آفتاب روی زمین خسرو زمان

گسترده روشنایی او بر همه جهان

مسعودشاه ماه دو هفته است و پیش او

طُغرل شه است مشتری و حضرت آسمان

روزی مبارک است‌که بر آسمان ملک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۷

 

آنچه‌ کرد امسال در روم و عرب شاه جهان

هیچکس هرگز نکرد از خسروان باستان

کشور روم و عرب را رام‌ کرد اندر سه ماه

کس ندیده‌است این به خواب و کس‌ نداده‌ است‌ این‌ نشان

هر خبر کان از تعجب خلق را باور نبود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۸

 

چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان

حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان

ساکنانش حورِ سیمین عارضِ زرین‌ کمر

خازنانش ماه آتش ناوَکِ آهن کمان

نوبهارست این شکفته در میان نوبهار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۹

 

چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان

نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان

کشتی امید خلق آسوده اندر موج او

موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران

اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۰

 

طبع‌ گیتی سرد گشت از باد فصل مهرگان

چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان

هجر یار مهربان‌ گر چهر را زردی دهد

بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان

در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۱

 

زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان

زان همی زرین شود برگ‌رزان اندر خزان

زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او

زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان

چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۲

 

جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان

خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان

که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان

جلال دولتی و تاج ملت تازی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۳

 

رای سلطان معظم خسرو خسرونشان

معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان

هرکه خواهد تا بداند معجزات فتح او

گو بیا بشنو حدیث زابل و هندوستان

رایت مه‌پیکرش را مشتری خوانم همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۴

 

ای گوهری که سنگ یمانی توراست کان

ای آتشی‌ که هست تورا آب در میان

فردست‌ گوهر تو چو ذره در آفتاب است

پاک است‌ کوکب تو چو کوکب بر آسمان

آن آتشی‌ که در شررت مضمر است آب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۵

 

بشکفت و تازه گشت دگرباره اصفهان

از دولت و سعادت شاهنشه جهان

سلطان شرق و غرب‌که در شرق و غرب اوست

صاحبقِران و خسرو و شاه و خدایگان

شاهی که شد به طلعتش افروخته زمین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۶

 

از دورهای گردون وز صنع‌های یزدان

زیباترین عالم فرخ‌ترین کیهان

از نورهاست خورشید از طبعهاست آتش

از سنگهاست یاقوت از فصلهاست نیسان

از ماه‌هاست روزه از روزهاست جمعه

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۷

 

دو گوهرند سزاوار مجلس و میدان

که فخر مجلس و میدان بود به این و به ان

یکی به آب لطیف آمده پدید از خاک

یکی به آتش تیز آمده برون از کان

یکی رسیده به‌ شربت ز زخم و ز چرخشت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۸

 

بر قاعدهٔ ملت پیغمبر یزدان

کی‌کرد جهان راست به شمشیر و به فرمان

نور ابدی از هنر خویش‌که‌گسترد

برگوهر جغری بک و بر خانهٔ خاقان

از دولت پیروز که شد تا به قیامت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۹

 

مرا درست شد از آفریدگار جهان

که از جمال و کمال آفرید ترکستان

همه جمال ز تُرکان همی دهند خبر

همه‌ کمال ز تُرکان همی دهند نشان

جمال جمله پدید آمد ازکلاه وکمر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۰

 

خدایگان جهان شاکر از خدای جهان

همی نشاط سپاهان کند زخوزستان

فلک مساعد و گیتی به‌ کام و ایزد یار

قضا موافق و دولت بلند و بخت جوان

اگر مراد دل خویش بود زامدنش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۱

 

چون برآرم به زبان نام خداوند جهان

تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان

هرچه در دهر زبان است مرا بایستی

تا ثنا گفتمی از بهر خداوند جهان

شاه آفاق ملک شاه که در طاعت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۲

 

هر آن عاقل‌که او بندد دل اندر طاعت یزدان

نشایدکاو نپیوندد دل اندر خدمت سلطان

سلامت باد آنکس ‌کاو بهم پیوندد و بندد

تن اندر خدمت سلطان دل اندر طاعت یزدان

همه شاهان همی نیک‌اختری جویند از این خدمت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۳

 

تا فرّ نوبهار بیاراست بوستان

باد صبا ز خاک برآورد پرنیان

سَرْ گنج برگشاد و سَرِ نافه برگشاد

یاقوت و مشک داد به ‌گلزار و بوستان

از سیم خام و لعل بدخشی نثار کرد

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۹۸
۹۹
۱۰۰
۱۰۱
۱۰۲
۳۷۳