گنجور

 
امیر معزی

طبع‌ گیتی سرد گشت از باد فصل مهرگان

چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان

هجر یار مهربان‌ گر چهر را زردی دهد

بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان

در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج

کوه دیباپوش را داد از مُشَجّر طَیلَسان

شَنبلیدی‌ گشت ز آشوبش ثِیابِ مرغزار

زعفرانی‌ گشت ز آسیبش درخت بوستان

باد در آشوب او بِنهُفت‌ گویی شنبلید

ابر در آسیب او بِسرِشت‌ گویی زعفران

گر نگشت از زرّ پالوده چمن سرمایه‌دار

ور نگشت از درّ ناسفته هوا بازارگان

از چه معنی‌ گشت باد اندر چمن دینار بار

وز چه معنی‌ گشت ابر اندر چمن لؤلؤفشان

سرد و پژمرده شدست اکنون چمن چون طبع پیر

چند گه‌ گر بود گرم و تازه چون طبع جوان

گر جهان پژمرده شد هرگز نباشد هیچ باک

تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان

شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست

طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان

پادشاهی کز جلالش هست رفعت پایدار

شهریاری کز جمالش هست دولت جاودان

دین به عدل وجود او تازه است همچون دل به دین

جان به مهر و مدح او زنده است همچون تن به جان

گر به مغرب بگذری از عدل او یابی اثر

ور به مشرق بنگری از جود او یابی نشان

یک روان از مهر او خالی نبینی در بدن

یک زبان از مدح او فارغ نبینی در دهان

طاعتِ یزدان اگر در عقل و دانش واجب است

خدمتِ سلطان عالم هست واجب همچنان

هر که او در طاعت یزدان همی بندد کمر

همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان

شهریارا بر فلک جِرم زُحَل در بُرج قَوس

لرزه‌گیرد چون تو را بیند به‌کف تیر و کمان

همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است

روشن است از دولت تو گوهر الب‌ارسلان

گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم

بخت با تو یکدل است و چرخ با تو یکزبان

آن یکی‌ گوید زه ای خورشید ناپیدا زوال

وین دگر گوید زه‌ای دریای ناپیدا کران

گر کند تقدیر از عدل تو روزی اِقتِراح

ورکند توفیق از جود تو وقتی امتحان

بی‌بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز

بی‌هنر صاحبقرانی‌ کس نیابد رایگان

چون تورا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر

ملک و دین را هم خداوندی و هم صاحبقران

تاکه هر نفسی ز تدبیر هنر باشد عزیز

تا که هر جسمی ز تأثیر روان باشد روان

در ستایش بیش تو بادا همه ساله خرد

در پرستش باد پیش تو همه ساله روان

رای ملک افروز تو بر هر چه باشد کامکار

دولت پیروز تو بر هر که خواهد کامران

عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار

بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان

لشکرت همواره یافه، چون رمهٔ رفته شبان

عنصری

چیست آن آبی چو آتش و آهنی چون پرنیان

بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی‌تنْ روان

گر بجنبانیش آب است، ار بلرزانی درخش

ور بیندازیش تیر است، ار بدو یازی کمان

از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ابوسعید ابوالخیر

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان

تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان

تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم

گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان

در خیال من نیامد در یقینم هم نبود

[...]

فرخی سیستانی

سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان

بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان

بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی

پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان

ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

خسروا جائی بهمت ساختی، جائی بلند

پر ز خوان خواهی کنونش کرد و خواهی پر سخوان

تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها

تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه